
تصویر دوست
هر کسی کار خودش
نوشته: مژگان بابا مرندی امیر محمد لاجورد
پدر بزرگ و مادر بزرگ بعد از یک ماه آمده بودند. یاسمن باید برای فردا انشا می نوشت و موضوع آن بود: «هر کسی کار خودش». غیر از آن، باید نقاشی هم می کشید. اما اصلا حوصله نداشت. فکری به خاطرش رسید. کنار پدر بزرگش ایستاد و گفت: «لطفاً برای چند لحظه به اتاق من بیائید». پدر خواست چیزی بگوید اما یاسمن دست پدر بزرگ را کشید و با خود به اتاقش برد و موضوع انشا را به او گفت و از او کمک خواست...
پدر بزرگ: «خب عزیزم می توانی بنویسی که...»
- : «صبر کنید، این خودکار. همان هایی را که می گوئید این جا بنویسید، من الان بر می گردم.»
یاسمن: «مادر بزرگ یک دقیقه بیائید»
مادر: «آخر... »
-: «مادر لطفاً اجازه بده. می خواهم او را به اتاق تان ببرم و چهره اش را بکشم.»
مادر بزرگ: «چرا می خواهی مرا بکشی، من که پیرم؟»
-: «الهی قربانت بروم، به نظر من شما از همه قشنگ تری! اما راستش شما را به این بهانه آوردم تا به من کمک کنی. شنیده ام که نقاشی ات همیشه بیست بوده، ببینم چه می کنی؟
من الان بر می گردم.»
-: «چه می گویی؟ دوره ی ما که اصلاً مدرسه نبود...»
یاسمن: «فریبا می آیی بازی کنیم؟ چی، هنوز تکالیفت تمام نشده اند؟ چقدر تو تنبلی دختر. خب معلوم است که من انجام داده ام. یعنی دارم انجام می دهم. یعنی دارند برایم...»
فریبا: «اصلا معلوم است چه می گویی؟ من که نفهمیدم...»
مادر: «با کی پچ پچ می کنی؟ از درس و مشقت عقب نمانی.»
یاسمن: «نه مادر. تکالیفم را دارند برایم انجام می دهند...
نه، چه می گویم؟ این فریبا که برای آدم حواس نمی گذارد. در درسش مشکل دارد، راهنمایی می خواهد خب فریبا جان کاری نداری؟... آره درست فهمیدی. چی؟ تکالیف تو را هم بدهم آن ها انجام بدهند؟ واقعاً که!»
یاسمن بعد از تلفن به فریبا اول به پدر بزرگ، بعد هم به مادر بزرگ سر زد تا ببیند به کجای کار رسیده اند و سفارش کرد که زودتر کارشان را تمام کنند، چون دلش شور می زد که پدر و مادر بفهمند.
یاسمن: «... من الان بر می گردم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 116صفحه 12