مجله کودک 118 صفحه 13

همش می گوید علی سر و صدا نکن، علی بغلش نکن، علی این جا بازی نکن، علی آن جا بازی نکن، علی پودر بده، علی آب بده، علی این را بده، علی آن را بده، علی این جوری نکن، علی آن جوری بکن. علی... پس من چی؟ علی: «مامان، لطفا..» -: «فعلاً چیزی نگو باید غذای الناز را بدهم.» مامان: «چه کارش داری، تا صدایش را در نیاوردی دست بردار نیستی؟ بگذار غذایش را بدهم.» علی: «ولی مامان من فقط می خواهم او را ناز کنم.» -: «دست هایت تمیزند عزیزم؟ بلند شو برو از توی کشوی آشپزخانه...» -: «مامان خسته ام. لطفاً خودتان بروید و بیاورید.» -: «پس مراقب الناز باش دست توی غذا نزند.» -: «خیالت راحت باشد من دیگر مرد شده ام.» مامان: «غذا را کی خورد؟ چرا این قدر کم شده؟» علی: «نمی دانم. شاید خود الناز خورده.» -: «راست گفتی مرد شده ای. می بینم که در دو دقیقه سبیل در آورده ای. فقط نمی دانم چرا سبیلت رنگ غذای الناز است. کار خوبی نکردی علی. اصلاً از تو انتظار نداشتم. حالا پسر خوبی باش و برو توی اتاقت. می خواهم غذای الناز را بدهم و او را بخوابانم. بعدش می آیم پیشت. کارت دارم.» مامان: «ببن چه سبیلی بود که پاک شد!» علی جان، عزیز دلم، کجایی؟ سلا، اجازه هست؟ آفرین. واقعاً که قشنگ کشیده ای. علی آقا، میخواهم کمی باهات صحبت کنم. دو کلمه حرف حساب بین خودم و پسرم... عکست را ببین علی، تو هم خیلی کوچک بودی. قد الناز. می دانم که تو الان چه فکری می کنی. اما وقتی تو هم قد الناز بودی همین کارهایی که دارم برای او می کنم برای تو هم می کردم. اگر می بینی الان گرفتارم و نمی توانم به اندازه قبل با تو باشم برای این است که الناز هنوز...» علی: «خیالتان راحت باشد مامان. من فهمیدم. الناز هم خواهر من است. با من که فرقی نمی کند...»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 118صفحه 13