مجله کودک 119 صفحه 13

مهرداد: «مسعود بیا و ببین چه خبر است؟ محمود رفته پیش پدر. نکند...؟» مسعود: «ای داد بیداد، پیش پدر رفته چه کار کند؟ دیگر چه دسته گلی می خواهد به آن بدهد؟ نکند حرفی بزند، نکند در مورد نمره ام چیزی به او بگوید. من که دیگر تحمل ندارم ببینم. بیا تو در را ببند. پدر: «اصلا معلوم هست چه می کنی؟» محمود: «شما روزنامه تان را بخوانید. می خواهم ببینم کدام یک از انگشت هایم اندازه انگشت شماست. آهان، پیدا کردم!» کافی است کمی جوهری اش کنم... این اثر انگشت پدر. حالا مسعود خوشحال می شود. معلمش فکر می کند پدر انگشت زده است. مهرداد: «وای پدر صدایت می زند.» مسعود: «عاقبت محمود کار خودش را کرد...» مسعود: «پدر خودم می خواستم بیاورم.» پدر: «تو از کجا می دانستی تشنه ام و یک لیوان آب میخواهم که برایم بیاوری؟ شما بچه ها امروز چقدر عجیب شده اید. محمود هم الان این جا بود و کارهای غریبی می کرد.» مسعود: «چه کار می کنی؟» محمود: «برادر جان ببین خوشت می آید؟ چرا ماتت برده؟ باز هم ناراحتی... یک دقیقه اجازه بده، الان درستش می کنم.» مسعود: «دست از سر من و این ورقه بردار. مهرداد بگیرش ببینم چکار می توانم بکنم؟» پدر: «نمره ات یک طرف. معلم تان این ورقه پاره شده را با این امضای وحشتناک و این اثر انگشت پا ببیند چه می گوید؟ وقتی بخواند این امضای پدرم...» مسعود: «این ها همه تقصیر محمود....» پدر: «بس کن. اشتباه از خودت بود. اگر از همان اول آمده بودی و حقیقت را گفته بودی این اتفاقات نمی افتاد. نه؟ مسعود: «بله پدر. باید این کار را می کردم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 119صفحه 13