مجله کودک 119 صفحه 24

لبخنددوست داستان های یک قل،دوقل بهداشت و مگس قسمت دوم طاهره ایبد هر چه توی دستشویی، مگس کش را این طرف و آن طرف تکان دادم، یک مگس هم نپرید. دیگر داشت اوقاتم تلخ می شد. به شبنم گفتم: «پس این مگس ها کجان؟!» شبنم گفت: «واه، چه حرفا! می خوای برم مگس ها رو دعوت کنم بیان خونه مون.» از این که مگس پیدا نکردم خیلی ناراحت شدم. بعد به فکرم رسید شاید محمد حسین اینها مگس داشته باشند. راه افتادم تا بروم دم خانۀ آنها، شبنم گفت: «سه تا بسته لواشک بخر، دو تا..» گفتم: «من که نمی خوام برم مغازه، می خوام برم دم خانۀ محمد حسین اینها، ببینم مگس دارند؟» یکدفعه شبنم دوید دنبالم و پشت یقۀ کتم را گرفت و کشید و گفت: «اِه، اِه، می خوای بری آبرومون رو ببری؟» دستم را گرفتم به چارچوب در تا شبنم نتوند مرا توی خانه ببرد. هر جور بود باید یک مگس پیدا می کردم. شبنم کتم را ول نمی کرد و هی مرا می کشید عقب. من هم نمی خواستم بروم توی خانه. باید کاری می کردم که جنین های فسقلی دیگر هوس آلبالو خشکه و لواشک و این جور چیزها نکنند. برای این که از دست شبنم فرار کنم، کتم را در آوردم و دویدم دم خانۀ محمد حسین و زنگشان را زدم. شبنم دم در ایستاده بودو هی می زد توی صورتش و می گفت آبرویمان را بردی. جنین ها هم باز داشتن سرو صدا می کردند. از ترس این که شبنم بیاید و مرا به زور ببرد توی خانه، باز زنگ زدم. هی شبنم اشاره می کرد که برگردم توی خانه. محل نگذاشتم. یکدفعه محمد حسین در را باز کرد. فوری گفتم: «سلام، مگس دارید؟» محمد حسین هاج و واج نگاهم کرد و گفت: «چی؟» دستپاچه شدم، نمی دانستم چه جوری برایش توضیح بدهم. گفتم: «چیزه!...بیین! یک دونه مگس بیشتر نمی خوام.» محمد حسین گفت: «معلومه چی داری می گی؟» شبنم اوقاتش تلخ شد و رفت توی خانه. وقتی او رفت، کمی خیالم راحت شد. به محمد حسین گفتم: «من می خوام مگس رو به دوقلوهایم معرفی کنم. می خوام اونا مگس رو بشناسن.» محمد حسین گفت: «برای چی؟» گفتم: «به خاطر بهداشت. می خوام براشون توضیح بدم که مگس چقدر غیر بهداشتی یه.» محمد حسین با تعجب نگاهم کرد و گفت» «آِه، مکه دوقلوهات هوس مگس کردم؟» گفتم: «نه، شبنم می گه اونا لواشک و آلبالو خشکه می خوان، هر چی بهشون گفتم که این چیزها بهداشتی نیست و پر از مگسند، اونا قبول نکردن؛ چون اصلاً مگس رو نمی شناسن.» محمد حسین سرش را خاراند و فکر کرد، بعد یک قدم جلو آمدو دم گوشم گفت: «یادته کوچولو که بودیم می خواستیم سوسک بخوریم؟» گفتم: «آره» محمد حسین باز یواش گفت: «ببین فکر نکنم مگس داشته باشیم؛ ولی شاید بتوانم برات سوسک پیدا کنم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 119صفحه 24