مجله کودک 120 صفحه 4

حکایت دوست قُربانی محمد علی دهقانی آن شب، حضرت ابراهیم (ع) خواب عجیبی دید. در خواب دید که دارد پسرش «اسماعیل» را در راه خدا قُربانی می کند! اسماعیل، تنها فرزند او بود و بیشتر از نُه سال نداشت. این خواب، ابراهیم را به فکر فرو برد، و تمام روز دربارۀ آن فکر می کرد. شب بعد، دوباره همین خواب را دید، و شب سوم هم! ابراهیم، فهمید که این، یک خواب معمولی نیست. بلکه فرمانی از جانب پروردگار بزرگ است و باید بی چون و چرا انجام شود. مأموریّت سخت و دردناکی بود؛ که باید ابراهیم خود را برای اجرای آن آماده می کرد. به سراغ همسرش هاجر رفت و به او گفت: «ای هاجر! من از طرف خداوند به یک مهمانی دعوت شده ام و باید پسرم اسماعیل را هم با خود ببرم. اسماعیل را آماده کن تا با من به مهمانی بیاید!» هاجر، که از حرف های شوهرش تعجّب کرده بود، پرسید: «گفتی مهمانی؟! تو واسماعیل؟!م ابراهیم (ع) گفت: «آری! و بیشتر از این چیزی نپرس! برو و هر چه زودتر اسماعیل را برای رفتن به این میهمانی آماده کن! سرش را شانه بزن، سُرمه در چشم هایش بکش و بهترین و زیباترین لباس هایش را به او بپوشان!» هاجر دیگر چیزی نپرسید و رفت تا اسماعیل را حاضر کن. همین که هاجر دور شد ابراهیم، چاقوی بلند و تیزی برداشت و در آستین لباس خود جا داد. ریسمانی کلفت و بلند هم برداشت و در آستین دیگرش پنهان کردو آن وقت، به انتظار اسماعیل، روی تخته سنگی نشست. چند دقیقۀ بعد، اسماعیل، مثل فرشته ای کوچک، آراسته و زیبا، خوشبوتر از گُل های یاس و محمّدی، دست در دست هاجر، از راه رسید و به پدر سلام کرد. دیدار این فرشتۀ کوچک، قلب ابراهیم را لرزان. در حالی که سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند، نام خُدا را بر زبان آورد و از روی تخته سنگ بلند شد. پس دستش را با مهربانی به سوی اسماعیل دراز کرد.... *** اسماعیل، سرش را پائین انداخته بود و با قدم هایی آرام و شمرده پشت سر پدر حرکت می کرد. اِبلیس، که خودش را به چهرۀ پیر مردی مهربان در آورده بود، آهسته به پسرک نزدیک شد و در گوشش نجوا کرد: «اسماعیل! به کجا می روی؟» اسماعیل پاسخ داد: «همراه پدرم به میهمانی می روم.» ابلیس گفت: «تو در اشتباهی عزیزم! کدام میهمانی؟! پدرت می خواهد تو را بکُشد» اسماعیل، برای لحظه ای از رفتن باز ایستاد، با اخم نگاهی به ابلیس کرد و گفت: «چه می گویی؟! دیوانه شده ای؟کدام پدری، فرزند خود را میکشد؟!» ابلیس با لحنی موذیانه گفت: «پدرت، خودش این تصمیم را نگرفته... این فرمانُ خدای ابراهیم است!» اسماعیل، در حالی که قدم هایش را بلند تر و محکم تر از پیش بر می داشت، گفت: «اگر فرمان خداوند است، هزار جانِ من و خانواده ام، فدای اَمر خدا!» بعد از این پاسخ، اسماعیل، پدر را صدا زد و پرسید: «پدر جان! مرا به کجا می برد؟» ابراهیم ایستاد، به سمت پسر برگشت و با نگاهی مهربان او را برانداز کرد و

مجلات دوست کودکانمجله کودک 120صفحه 4