مجله کودک 120 صفحه 24

لبخند دوست داستان های یک قل، دوقل قوقِه، قوقِه طاهره ایبد از سر کار که آمدم، شبنم خواب بود، من هم خیلی خسته بودم، دراز کشیدم که چرتی بزنم، هنوز چشمم را نبسته بودم که یک صدایی آمد، یک صدای ریز و خیلی یواش. خوب گوش دادم، صدا کم و زیاد می شد؛ اما قطع نمی شد. فکر کردم که حتماً موش توی خانه آمده است و دارد یک چیزهای را می جود. بی سر و صدا بلند شدم تا مچ آقا موشه را بگیرم. البته موش ها مچشان خیلی کوچک است و نمی شود آن را گرفت. پس باید گردنش را می گرفتم. البته اول باید موش را پیدا می کردم. گوش هایم را تیز کردم و چهار دست و پا و یواش یواش به طرف صدا رفتم. صدا از کنار دیوار پذیرای می آمد، درست همان جا که شبنم خوابیده بود. اگر بیدارش می کردم و می گفتم که توی دیوار موش است، حتماً از ترس سکته می کرد. وقتی من و محمد حسین هم جنین بودیم، خیلی از موش می ترسیدیم، درست است که ما موش ندیده بودیم؛ مامانی که دیده بوده و خیلی از آن می ترسید. باید یک جوری آقا موشه را می گرفتم که شبنم نفهمد و جیغ و داد نکند. توی خانه که تله موش نداشتیم، پس مجبور بودم هی با انگشت هایم تمرین کنم تا بتوانم پسِ گردنش را بگیرم و مثل برق و باد از پنجره ی طبقۀ پنجم پرتش کنم بیرون. اما راستی این موشه چه جوری پنج طبقه را آمده بود بالا؟ از پله که نمی توانست بیاید، آخر از آن هم پله که نمی توانست بیاید بالا، ما که آدم بودیم، قلبمان می گرفت، چه برسد به موش ها که قلبشان خیلی خیلی کوچک است. لابد با آسانسور آمده بود؛ اما نفهمیدم چه جوری توانسته است دکمه طبقۀ پنجم را بزند و بیاید توی خانه. داشتم همین طور به این ماجرا فکر می کردم که یکدفعه صدا بلند تر شد. حالا دیگر صدا مثل خش خش موش نبود. انگار و نفر پچ پچ می کردن. راستش کمی ترسیدم. فکر کردم شاید دزد است. از جایم جنب نخوردم. بیشتر ترسیدم، آخر دزد از موش بدتر است. باز صدا آمد، خوب گوش دادم، صدا از همان طرف دیوار بود. یواش یواش رفتم جلو. صدا درست از همان جا بود که شبنم خوابیده بود. حالا صدا مشخص تر بود. نه صدای پچ پچ دزد نبود. انگار صدای پچ پچ بچه های فسقلی بود. جلوتر که رفتم و مطمئن شدم، خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم و یواش یواش گفتم، «یادتون باشه بدجوری منو ترسوندید، بگذارید بیایید این دنیا، دستم بهتون برسد، اون وقت من می دونم و شما.» یکدفعه یکی از صداها بلند تر شد و انگار گفت: «قوقِه، قوقِه...» بعد، آن یکی هم همان را گفت: «قوقِه، قوقِه...»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 120صفحه 24