مجله کودک 120 صفحه 30

حکایت دوست مردی که مسخره می کرد مجید ملا محمدی صدای قهقهۀ کثیر بودکه مهمانهای خانه را به سکوت واداشت. او بیرون خانۀ امام باقر (ع) بود و با اختیار و بلند بلند می خندید. دوستش بَکر نیز در کنارش بود و دایم می گفت: «هیس، یواشتر، تو آخر کار دستمان می دهی!» کثیر گفت: «نترس، این مرد دروغگو است. همۀ این شاگردانش هم مثل خودش هستند.» بکر پرسید: «عجب عجب،تواز کجا می دانی؟!» کثیر باید به غبغب آویزانش انداخت شکم ورقلنبیده اش را خاراند و گفت: «می گویند او خیلی داناست، اما باور کن یک ذره علم ندارد. پدران من از او و پدرانش خیلی داناتر و باسوادتر بوده اند. به همین خاطر من هر وقت او را می بینم به کارهایش خنده ام می گیرد!» و باز زیر خنده زد. ناگهان خدمتکار امام باقر (ع) با ناراحتی از خانه بیرون آمد و با خشم گفت: «ساکت مرد، چه خبرت است، چرا مردم آزاری می کنی؟» کثیر دوباره قهقهه زد و گفت: «کدام مردم آزاری؟ خنده هم نمی شود کرد؟» و باز همراه بکر دشلان را گرفتند و بلند بلند خندیدند. خدمتکار خواست گلاویز شود اما یادش افتاد که شاید امام (ع) از این کارش خوشش نیاید، برگشت که به خانه برود، تا پا به خانه گذاشت، کثیر داد زد: «آهای مرد، اگر راست می گویی بگذار من به درون خانه بیایم و از مولایت سؤالی بپرسم.» بکر گفت: «راست می گوید، اگر نمی ترسی کنار برو!» خدمتکار بااحتیاط نگاهشان کرد و پذیرفت. آنها همراه او به درون خانه رفتند. کثیر امام باقر (ع) را در میان میهمانهای زیادی که به دیدنش آمده بودند، دید. بی آن که به آنها سلام کند مسخره کنان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 120صفحه 30