مجله کودک 120 صفحه 31

گفت: «مُغیره اعتقاد دارد که تو خیلی دانا هستی و همراه تو فرشته ای هست که کافر را از مؤمن و شیعه را از غیر شیعه به تو معرفی می کند، آیا درست است؟» بعد با پوزخند به بکر نگاه کرد. میهمانهای امام باقر (ع) از کار او ناراحت شدند. امام باقر (ع) با مهربانی پرسید: «تو چه شغلی داری؟» او گفت: «گندم فروش هستم!» امام باقر (ع) گفت: «دروغ می گویی.» کثیر مِن و مِن کرد و گفت: «گاهی جو هم می فروشم.» امام باقر (ع) گفت: «دروغ می گویی، بلکه هستۀ خرما می فروشی!» صورتهای کثیر و بکر سرخ شد. کثیر با تعجب، اما مسخره کنان گفت: «چه کسی این موضوع را به تو گفته، حتماً از قبل می دانستی!» امام باقر (ع) با آرامش گفت: «همان خدایی که دشمن مرا به من می شناساند و شیعۀ مرا به من معرفی می کند. اینک خبر دیگر به تو بدهم، تو از دنیا نمی روی مگر این که حیران و سرگردان می شوی...» میهمانهای امام باقر (ع) با شگفتی به هم نگاه کردند. کثیر لرزید. اما سعی کرد که به روی خودش نیاورد. دوباره زیر خنده زد. بعد دست بکر را گرفت و از خانه بیرون رفت. در کوچه بکر به او گفت: «او چه می گفت، یعنی تو...؟!» کثیر گفت: «باور نکن. اصلاً فراموشش کن. گفتم که او دروغگوست.» و باز زیر خنده زد. *** چند ماه بعد، یک روز پیرزنی که همسایۀ کثیر بود سطل کوچکی به دست گرفت و سرِ چاه محله شان رفت. جابر که شاگرد امام باقر (ع) بود او را شناخت. جلو رفت و سلام کرد. یادش افتاد که او همسایۀ دیوار به دیوار کثیر است. جابر که کثیر را مدتی پیش در خانۀ امام باقر (ع) دیده بود و از کارش بدش آمده بود به دلش افتاد سراغ او را از پیرزن بگیرد. - مادر، حالِ همسایه ات کثیر چطور است؟ چه می کند؟ پیرزن سطل را روی چاه گذاشت. لبخند معنی داری زد و گفت: «بدبخت کثیر سه روز است که به خاطر بیماری سرگردانی و حیرانی مُرده، هیچ کس هم برایش عزا نگرفته است. دوست، شهادت امام محمد باقر (ع) را به شما عزیزان تسلیت می گوید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 120صفحه 31