
کار حسابی خراب شده بود . برای همین روی قهرم ،یک قهر دیگر کردم .
فکرش را می کنم مامان باید با من قهر می کرد نه من با او ... اما او با یک لیوان شربت آمد و ...
تازه فهمیدم که چقدر تشنه ام و حتماً به خاطر شکلات ها بود . زیر چشمی به شربت نگاه کردم و به رویم نیاوردم که اوچقدر مهربان است . خب چه کنم ؟ تقصیر خودم که نبود ، رویم زیاد بود . تصمیم داشتم شربت را نخورم اما نتوانستم مقاومت کنم برای همین آن را گرفتم و در حالی که می خوردم به قهر ادامه دادم . اما مامان پیشنهاد جالبی داد و گفت : می آیی مهمان بازی کنیم ؟
اسم بازی که آمد قهر یادم رفت . باهم صندلی ها را جابه جا کردیم و ... روی آن ها ملافه کشیدیم و .... یک خانه درست کردیم .
فکر می کردم او مهربانی را از حد گذرانده است که الان دارد مثل بچه ها با من بازی می کند .
مامان : به به ، خانه مان خیلی قشنگ شد . بهار چرا نمی آیی تو ؟ زودتر بیا تا بازی مان را شروع کنیم . بهار : مامان مهمانی بازی که بدون خوراکی نمی شود . از آن موقع دارم دنبال شکلات ها می گردم و آخر شما مثلا مهمان من هستید . باید از شما خیلی خوب پذیرایی کنم . خوشحال بودم که با این کلک از جای شکلات ها باخبر می شوم .
شکلات ها را آوردم تا گفتم : بفرمایید برای خوردن است نه برای ... که چیزی را دیدم که تا آن موقع ندیده بودم. مامان تند تند شروع به خوردن کرد و چنان می خورد که نگو ! توی جیب هایش هم ریخت . می خواشتم بگویم که .... اما خودم فهمیدم موضوع چیست . مامان ناقلای من ، چون دیده بود حرف حساب توی کله من نمی رود .....
پیش خودش نقشه کشیده بود اما من که می ترسیدم شکلات ها تمام شود گفتم : ترا به خدا دیگر نخورید . مامان جان همه چیز را فهمیدم .....
مجلات دوست کودکانمجله کودک 121صفحه 13