مجله کودک 121 صفحه 25

ادامه دادم : یک روزی توی یک اتاق کوچول موچول دوتا بچه زندگی می کردند اتاق این بچه ها با اتاق بچه های دیگه خیلی فرق داشت . بعد پرسیدم : می دونید چه فرقی داشت یک صدا از خودشان در آوردند که معنی اش را نفهمیدم من باز ادامه دادم بله فرق اتاق اونا با بقیه این بود که اتاقشون راه می رفت می دونید چرا ؟ آخه اونا تو شیکم مامانشون زندگی می کردند . به نظر خودم این قسمت قصه خیلی خنده دار بود من زدم زیر خنده ولی هیچ صدایی از اون دوتا در نیومد نمی دانستم بعد چی بگویم همین جوری گفتم : اون دوتا بچه خیلی لوس و ننر بودند و توی شکم مامانشون نشسته بودند و دستور می دادند اسم بابای این بچه ها محمد مهدی بود و اسم مامانشون شبنم .یک دفعه دوتایی شروع کردند به جیغ و داد کردن و بعد هی غر زدن . بعد دوباره خواندن قوقه ، قوقه ، قوقه ، قوقه . گفتم : ساکت باشید وگرنه بقیش رو نمی گم ها آنها باز گفتند « قوقه ، قوقه ، قوقه » دیگر داشتم عصبانی می شدم گفتم : ساکت باشید دارم قصه می گم دیگه ، شعر که نمی خونم ولی آنها ساکت نمی شدند و هی می گفتند : « قوقه ، قوقه ، قوقه » یک دفعه شبنم تکانی خورد و گفت آخ ! بعد هم بیدار شد گفتم : چی شده حالت خوبه ؟ شبنم دست گذاشت روی شکمش و گفت : آخ نمی دانم چرا این دوتا اینقدر مشت و لگد می زنند . بعد هم نشست . باز شکمش را گرفت و گفت آخ دلم چرا اینا اینجوری می کنند ؟ گفتم نمی دانم سرو صدای فسقلی ها می آمد که هنوز هم می گفتند : « قوقه ، قوقه » حالا که شبنم بیدار شده بود ،دیگر نمی شد دعوایشان کرد . ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 121صفحه 25