مجله کودک 122 صفحه 4

حکایت دوست خانواده آفتاب محمد علی دهقانی کاروان کوچکی بود که ده نفر از بزرگان دین مسیح (ع) با آن سفر می کردند. کاروان کوچک بود اما هدف بزرگ و مهمی داشت. مسافران از «نجران» به مدینه می آمدند تا با پیامبر خاتم محمد (ص) دیدار کنند. دو چیز آنها را به این سفر کشانده بود: یکی نامه ای که کمی پیش رسول خدا به رهبر مسیحیان «نجران» نوشته و او را به دین اسلام دعوت کرده بود. دوم کنجکاوی و علاقه خودشان به دیدن این پیغمبر تازه و شناختن دین جدید. آخر آنها در کتاب های خودشان نشانه ها و جبرهایی درباره پیامبر خاتم دیده بودند و می دانستند که دیر یا زود او خواهد آمد. اما به این آسانی هم نمی خواستند حقیقت را باور کنند. سرانجام سفر طولانی کاروان به پایان رسید و مسافرها قدم به شهر پیغمبر (ص) گذاشتند. آنها در حالی که لباس های بسیار گران بها و اشرافی به تن و انگشت های دست خود داشتند یک راست به سراغ پیامبر (ص) رفتند. پیامبر (ص) به محض دیدن آنها به سردی روی خود را از آنها برگرداند و کلمه ای با ایشان صحبت نکرد. عالمان مسیحی از این رفتار پیغمبر (ص) سخت یکه خوردند و کمی هم رنجیدند. به خصوص این رفتار به «ابوحارثه» و دو نفر دیگر که سر کرده بقیه بودند خیلی برخورد. اما هر چه فکر کردند علت سردی و بی اعتنایی پیامبر (ص) را نفهمیدند. به ناچار پیش دو نفر از یاران دور پیامبر (ص) که با آنها سابقه دوستی و آشنایی داشتند رفتند و قصه را با آنها در میان گذاشتند. آن دو نفر هم سر از راز این ماجرا در نیاوردند و پیش علی (ع) رفتند و قصه را بازگو کردند و چاره کار را از او پرسیدند. علی (ع) گفت: «به نظر من اگر این افراد لباس های فاخر و گران بها را از تن خود بیرون آورند و انگشترهای قیمتی را هم از خود دور کنند رسول خدا ایشان را می پذیرد». بزرگان مسیحی به پیشنهاد علی (ع) عمل کردند و با لباس هایی ساده و معمولی بدون زیور و انگشتری دوباره به نزد پیامبر (ص)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 122صفحه 4