مجله کودک 123 صفحه 31

ناتان گفت :«شاید این پیشنهاد را قبول کنم.» برادرش گفت :«من هم برایت یک داستان خوب تعریف می کنم تا حسابی خوابت ببرد.» ناتان گفت :«بسیار خوب» پس از آن همگی به طبقه بالا رفتند . درحالی که ناتان پشت پدرش سوار شده بود و خودش را تکان می داد. مادرش ناتان را در رختخواب گذاشت ، خواهرش خرسش رابه او داد . برادرش هم برایش یک داستان خوب تعریف کرد . بعد هم مادر ده بار بوسیدش و برایش لالایی خواند و وقتی که همگی فکر می کردند خوابش برده و می خواستند آرام از اتاق بیرون بروند ، ناتان دوباره چشم هایش را باز کرد و گفت :«نروید هنوز خوابم نبرده .» به این ترتیب هیچ کس از پیش او نرفت . پدر ، مادر ، خواهر و برادر ناتان پیش او ماندند . بعد از مدتی همگی خسته شدند و هر کدام درگوشه ای از اتاق یا پایین تخت ناتان خوابشان برد . پس از زمان کوتاهی ، حتی صدای خروپف پدرش ، نفس کشیدن های عمیق مادرش ، درخواب درس جواب دادن خواهرش ، و دعوا کردن برادرش در خواب با دوستهایش هم بلند شد . اما ناتان هنوز هم بیدار بود و خوابش نمی برد ، تازه خیلی هم گرسنه شده بود . به همین دلیل از تخت پایین آمد، در را باز کرد ، از پله ها پایین آمد ، و رفت سراغ یخچال ، تا کمی خوراکی پیدا کند . بعد از آن هم تلویزیون را روشن کرد و درحالی که سیبی را گازمی زد ، روی مبل دراز کشید و همان جا خوابش برد!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 123صفحه 31