
لبخند دوست
داستان های یک قل ، دوقل
هشت قل
طاهره ایبد
به خانه که آمدیم دیگر صدا نیامد آن جنینی که گریه می رد ساکت شده بد . آن غرغرو هم دیگر غر نیم زد . تا نشستیم خستگی د کنیم یک دفعه در زدند در ار که باز کردم از خوشحالی پریدم بالا، مامانی بودو مامان . منظورم این است که مامان خودم وبد و مامان شبنم. محمد حسن و نسیم هم بودند :«داد زدم شبنم بدو ببین کی ها اومدن!»
شبنم آمد دم در و گفت :آخ جون
همه آمدند تو ،آش هم آئرده بودن ،رویش پر از سیر و پیاز داغ بود مامانی گفت خب چه خبر؟ کجا رفته بودید؟ محمد حسین گفت :«اینا وقتی جایی می رن به ما هم نمی گن»
گفتم :«مگه شما به ما می گید» شبنم گفت : راست می گه
نسیم هم خواست چیزی بگوید که یکدفغه مادرش گفت: واه شما نمی خواهید هیچ وقت بزرگ بشوید؟ باز مثل اونهموقع ها دعوا می کنید؟
همه ساکت شدیم ولی نسیم و شبنم هی با اشاره یک چیزهایی به هم می گفتند.
مامانی گفت: خب گاجا رفته بودید؟
گفتم: دکتر
نسیم گفت : برای چی؟
شبنم گپفت : برای دعوا
یکدفعه مامان شبنم زد روی دستش و به من و شبنم نگاه کرد و گفت وای خدا مرگم بده دعواتون شده بند ؟ فوری گفتم ما نه ، جنین هامون دعوا می کردن.
نسیم گفت «اه ،پس جنین های مشا هم دعوا می کنند»
مامانی گفت : مگه می شه ؟ شما از کجا می فهمید که دعوا می کنن.
محمد حسین دوروبر ما نبود . من همان طور که دنبال او می گشتم ، گفتم ما می فهمیم چون خودمون هم دوقلو بودیم و از این کارهامی کردیم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 125صفحه 24