مجله کودک 129 صفحه 16

راز پسر کوچولو نویسنده: دیوید ل هاریسون مترجم: هما لزگی روزی از روزها یک پسر کوچولو زودتر از روزهای دیگر از مدرسه بیرون آمد. چوو قرار بود رازی را با مادرش در میان بگذارد. پسر کوچولو خیلی عجله داشت. به خاطر همین تصمیم گرفت از راه میان بر که جنگل و محل زندگی سه غول وحشتناک بود بگذرد. هنوز راه زیادی نرفته بود که ناگهان یکی از غول ها جلوی او ظاهر شد. غول با دیدن پسرک دست به کمر ایستاد و غرید: تو اینجا چه کار می کنی پسر؟ مگر نمی دانی این جنگل مال کیست؟ پسر کوچولو جواب داد: می خاهم به خانه بروم باید رازی را به مادرم بگویم. این حرف پسر کوچول غول را عصبانی تر کرد. غول با صدای بلندی نعره زد: راز؟ کدام راز؟ پسر کوچولو گفت: نمی توانم بگویم. اگر بگویم که دیگر راز نیست. غول گفت: پس من هم تو را به قصرمان می برم! غول خم شد. پسر کوچولو را از روی زمین برداشت و داخل جیب پیراهنش انداخت. طول نکشید که غول اول به دومین غول رسید. غول دوم که دوبرابر بزرگتر سه برابر زشت تر و چهار برابر وحشتناک تر از غول اول بود از او پرسید: جالب است بدانید در گرما گرم جنگ دوم جهانی بسیاری از کارخانه های موتورسازی که امروزه به سازنده موتور خودرو معروفند. بیشترین تلاش خود را صرف ساختن موتور هواپیما می کردند. شرکت معروف BMW یکی از این کارخانه هاست. اگر به نشانه BMW دقت کنید تصویری از یک پره در حال چرخش خواهید دید که رنگ آبی آن نشانه آسمان و پرواز است.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 129صفحه 16