مجله کودک 131 صفحه 8

سوزاند. پرنده نتوانست به خواندن ادامه دهد. بال کشید و رفت. کنار بزرگراه ساختمان های بلندی چفت در چفت ساخته شده بودند. از پنجره باز یکی از آنها کودکی سر بیرون آورده بود. چشم های کودک سرخ شده بودند و می سوختند. کودک چشم هایش را مالید. قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورده و بر گونه اش افتاد. بارکش از دیدن چشمهای اشکی کودک ناراحت شد. سعی کرد نفسش را حبس کند تا دود سیاه کمتری از گزوزش بیرون بیاید. لوی نشد. دست خودش که نبود. همان موقع دوباره موتورش از درد تیر کشید. بارکش لرزید. تاپ تاپ کرد. تولوقی صدا داد و در جا ایستاد. عباس آقا پاروی گاز گذاشت. اما بارکش از جایش تکان نخورد. عباس آقا از ماشین پایین پرید. در کاپوت را باز کرد. نگاهی به موتور انداخت و فریاد زد: «ای وای. بیچاره شدم. موتورش سوخت». بارکش برای دلجویی از عباس آقا تلاش کرد تکانی به خود بدهد اما نشد. کار از کار گذشته بود. او پیر بیمار و فرسوده شده بود. عباس آقا درهای بارکش را قفل کرد. جلوی ماشینی را گرفت و رفت تا کمک بیاورد. بارکش گوشه بزرگراه تنها ماند. تنها و غمگین کبوتر سفیدی بالای سر او در دل آسمان آبی می چرخید. آرزو کرد کبوتر حتی برای لحظه ای بر روی او بنشیند. کبوتر انگار صدای دل بار کش را شنید. چون بال بال زد و پایین آمد. شاخه ای را که به نوک گرفته بود بر روی آن گذاشت و رفت تا جفتش را خبر کند و شاخه دیگری بیاورد. آخر شب عباس آقا سوار بارکشی نواز راه رسید. بارکش جوان سر حال و قبراق بود. عباس آقا بارکش پیر را با طنابی کلفت به آن بست. دستی بر بدنه خاکی دوست قدیمی اش کشید. مثل آن که بخواهد نوازشش کند. سری تکان داد. آهی کشید و سوار بر بارکش جوان راه افتاد. دو کبوتر که بر پشت بارکش پیر لانه ساخته بودند بق بق بقو آواز می خواندند. محل راهزنی بربرها دریای مدیترانه بود. دزدان دریایی دریای مدیترانه نوعی کشتی برای دزدی داشتند که

مجلات دوست کودکانمجله کودک 131صفحه 8