
چوب و هیزم بارش کرد و به شهر برد تا بفروشد.
این ماجرا مدّتی ادامه پیدا کرد، و اسب بیچاره که به این وضع عادت نداشت، در اثر بار سنگین و خوراک بد، روز به روز لاغر و بیمار و رنجور میشد، تا اینکه ......
یک روز دوباره شیپور جنگ به صدا درآمد، و سربازان نظام ، بار دیگر به خدمت فراخوانده شدند. مرد سوار کار اسبش را از آغل بیرون آورد، زین و یراق کرد و اسباب و وسایل جنگی خود را بر پشتش گذاشت و سراپا پوشیده در لباسهای سنگین نظامی، سوار شد. امّا هنوز چند قدمی نرفته بود، که اسب روی زمین ولو شد و ناله کنان گفت:« مرا ببخش ارباب! فکر میکنم این بار تو باید پیاده به میدان جنگ بروی! چون بعد از جنگ تو با من درست مثل یک الاغ رفتار کردی، و حالا نباید انتظار داشته باشی که با شنیدن صدای شیپور، الاغ تو یک دفعه تبدیل به اسب شود و به سوی میدان بتازد!»
اسب بینوا این را گفت و چشمهایش را بست و از جایش تکان نخورد.
* قشو کردن: خاراندن پوست اسب با وسیلهای مخصوص
مردانی که بر روی قایقهای نجات اولیه کار میکردند، بدون امکانات پیشرفته امروزی مثل موتور قدرتمند کشتی و بیسیم، از شجاعت خود برای نجات حادثه دیدگان کمک میگرفتند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 142صفحه 7