مجله کودک 142 صفحه 8

بابا بزرگ همه چیز را دیده بود امیر محمد لاجورد یکی نیست به من بگوید بچه، چرا فضولی می­کنی؟ داداش مسعود طفلکی نشسته بود و تکالیفش را انجام می­داد. کاش اصلاً نمی­رفتم به وسایلش دست بزنم. آن هم به چی؟ جوهر. عجب بد شد. مامان بفهمه دعوام می­کنه.... خوبه که مسعود اصلاً نفهمیده. تمام حواسش به درسشه. یکی نیست بهش بگه چرا جوهر را دم دست من می­ذاره؟ می­اندازم گردن مسعود. فکر می­کنه پای خودش خورده و شیشه جوهر ریخته. اما بابابزرگ چی؟ ندیده باشه؟ مجید:« بابابزرگ، شما چیزی دیده­اید؟» -:«من در عمری که از خدا گرفته­ام خیلی چیزها دیده­ام.» -:«منظورم اینه که الان چیزی دیدید؟» -:«لاان یه پشه دیدم که .....» -: نه بابا، منظورم اینه که .... هیچی، روزنامه­تان را بخوانید.» مامان:«از دست تو مسعود. چند بار بهت گفته­ام مواظب باش؟ جای جوهر تو اتاق نیست. این هم که پاک نمی­شه.» مسعود:«مامان درش بسته بود. مواظب بودم.» مامان:«پس حتما! کار من بوده، نه؟ دیگه صحبت نکن که ....» قایق­های نجات به صورتی ساخته می­شوند که امکان غرق شدن نداشته باشند. کابین بالای قایق از هوا پر می­شود تا در آب فرو نرود. اگر هم قایق به پهلو قرار گرفت، تعادل وزن به هم خورده باعث می­شود تا موتور، قایق را به حالت اول برگرداند. به این دلیل، موتور این نوع قایق به صورت مخصوصی ساخته می­شود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 142صفحه 8