مجله کودک 142 صفحه 9

همان طور که می­شد حدس زد مامان خیلی عصبانی شد. خیلی سر مسعود غر زد. دعوایش هم کرد. هر چی مسعود می­گفت کار من نیست مامان گوش نمی­داد. بابابزرگ مسعود را فرستاد توی اتاق خودش. یک کم هم با مامان صحبت کرد و آرامش کرد و فرستادش خانه خاله اکرم تا دیگر با مسعود دعوا نکنه. بعد هم رفت و با مسعود صحبت کرد. من خیلی دلم برای مسعود سوخت. اما چکار می­توانستم بکنم؟ همان اول هی چند بار خواستم به مامان بگم که .... اما جرات نکردم. بابابزرگ:«من حرفت را باور می­کنم مسعود جان. حالا عیبی نداره. پیش میاد دیگه. الان برمی­گردم. وقت خوردن قرصم شده.» مجید:«شما بنشینید من برایتان آب می­آورم. شما لطفاً باز هم با داداش مسعود مهربانی کنید....» کاش زودتر مسعود خوشحال بشه. دلم برای بابابزرگ هم می­سوزه. بعد از چند ماه به خانه­مان آمده بود که این اتفاق افتاد ولی چه خوب شد که اینجاست. این قدر با مهربانی حرف می­زنه که نمی­دانید. حتماً یه کاری می­کنه که قضیه جوهره به خوبی تمام بشه. فکر کردم حالا بعد از مدتی بابا بزرگ پیش­مان آمده، لااقل تو لیوان خوبا که مال مهمانیه براش آب ببرم تا خوشحال بشه. مجید:«حالا فقط باید آب این لیوانه رو بریزم تو لیوان خوبه.... مسعود:«صدای چی بود؟ فکر کنم مجید دسته گل به آب داد.» بابابزرگ:«مجید، مجیدجان، طوریت نشده؟» مجید:«وای بابابزرگ، شکست، چکار کنم؟ الان مامان برگرده می­گه چرا از این لیوان­ها برداشتم؟» بابابزرگ:«این قدر سر و صدا نکن ببینم چه کار می­توانیم بکنیم. چرا مواضب نبودی؟ بهجت هنوز از ریختن جوهره ناراحته. الان برگرده این را هم ببینه، وامصیبتا. فکر کنم بهتره فعلا صدایش را پیش مامانت در نیاریم، موافقی؟» قسمت­های یک قایق نجات، مانند شکل است: 1- بوق 2-آنتن دریافت علایم مخابراتی 3- آنتن رادیو تلفن 4- رادار 5- چراغ جستجو 6-بدنه ساخته شده از آلومینیوم

مجلات دوست کودکانمجله کودک 142صفحه 9