
مجید:«آره بابا بزرگ، مامان که حالا حالاها نمیره سر وقت این لیوانها. بعدش هم خدا بزرگه. خیلی خیلی هم بزرگه. اما اون خدای بزرگ از ما آدمهای کوچک انتظارهایی داره، نه؟ خدا دوست داره ما آدمهای راستگویی باشیم و مسئولیت کارهای خودمان را مردانه قبول کنیم. راستش من خودم اصلاً موافق پیشنهادی که دادم نیستم. فکر میکنم بهتره بهجت که برگشت راست و حسینی بهش بگیم که ......»
بابابزرگ:«آره دخترم ، رفتیم سر کابینت که لیوان برداریم از دستمان افتاد و شکست. غصه نخور، برایت میخرم.»
مامان:« این حرفها چیه آقا جان؟ شکست که شکست. فدای سر شما و مجید و مسعود. مسعود کجاست؟»
مجید:«شما که خیلی اینها را دوست داشتید. عصبانی نیستید؟» مامان :«تو زندگی چیزهای مهمتری هم وجود داره.»
-: اگه مسعود را دعوا کردم اولا برای این بود که عصبانی شده بودم دوما این کار مسعود هم اشتباه بوده....»
مجید:«ببخشید که موقع روزنامه خواندن مزاحمتان میشوم ولی میشه باهاتون صحبت کنم. درباره جوهره....»
بابابزرگ: « حالا که دیگه تمام شده بابا جان. برو بازی کن.»
-:«ولی یه چیزی تمام نشده تو دلم یه قصه هست. از داداش مسعود خجالت میکشم. راستش بابا بزرگ میشه یه بار دیگه بگید درباره مردانگی تو آشپزخانه چه میگفتید؟ درباره مسئولیتو ...؟بابابزرگ ، راستی شما چیزی دیده بودید؟»
-: حالا که میپرسی یه چیزایی دیده بودم.»
-: خیلی کارم بد بود نه؟ یعنی میشه من هم....
.... یه روز کارهای مردانه بکنم؟ الان شما بگید من چکار کنم تا من همان کار را بکنم.» بابابزرگ:«من چیزی نمیگم خودت فکر کن. ببین خدا دوست داره چه جوری رفتار کنی. ببین دلت چی میگه.»
مجید:«داداش جان، جوهره را من ریخته بودم. میخوام به مامان هم بگم. هنوز دوستم داری؟» مسعود:«معلومه دوستت دارم. در ضمن حدس میزدم که کار تو باشه. حالا که دیگه تمام شده نمیخواد به مامان بگی.» -: «ولی من میخوام که بهش بگم.»
فاجعه تایتانیک
غرق شدن کشتی تایتانیک در سال 1912 میلادی، یکی از فجایع تاریخ دریانوردی است. این کشتی بزرگ که گنجایش 2200نفر سرنشین داشت. لقب «لقب کشتی غرق نشدنی » گرفته بود. این کشتی در برخورد با یک کوه یخ دچار مشکل شد و در آبهای اقیانوس اطلس غرق شد. متاسفانه تنها 705مسافر، نجات پیدا کردند و بقیه به خاطر نبودن قایقهای نجات، غرق شدند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 142صفحه 10