به نام خداوند جان و خرد
باعرض سلام وخسته نباشید خدمت دستاندرکاران دوست.
امیدوارم که حال خوشی داشته باشید و در سلامتی کاملی به سر
ببرید.من و برادرم هرهفته چه مجلۀ دوست خردسالان و چه مجلۀ
دوست کودکان را میخریم وازآن سودکافی را میبریم.لازم است
که بگویم که من مجلۀ دوست را البته چاپلوسی نباشد به مجلههای
دیگر ترجیح میدهم.به هر حال ببخشید که نامهام به شما خیلی
مختصر بود ولی باز خسته نباشید
ویس شمخانی وکامبیزشمخانی/ازتهران
وحالا،دو لطیفه از این دوستان:
جریان الکتریسیته:
معلم علوم:احمدبگو ببینم اگر بخواهیم جریان الکتریسیته را
قطع کنیم باید چه کار کنیم؟
احمد:آقا این که کاری ندارد،چند بار پول برق را نپردازیم
جریان الکتریسیته خودبه خود قطع میشود.
گربه:
معلم انگلیسی:نگین، گربه به انگلیسی چه میشود؟
نگین: کت.
معلم : بچه گربه چطور؟
نگین:نیمکت،خانم.
داستان دو دوست
روزی روزگاری،در جنگلی بزرگ،دو دوست زندگی میکردند
به نامهای خرگوشی وببری.آن دوباهم مهربان بودند و همدیگر را
دوستداشتندتایک روزخبررسیدکه خشکسالی همه جارافراگرفته
است.دو دوست ما وقتی این خبر را شنیدند ترسیدند وگفتنئ:ما
نمیتوانیم درکنار هم زندگی کنیموتاچندروزدیگر همهی ما از بین
میرویم.ببری کمی فکرکرد وگفت:غذا هم نمیتوانیم پیدا کنیم و
بعدادامه داد،ازتوخواهش میکنم خرگوشی بگذارمن تورابخورم تا
زنده بمانم اخرش همهی ما میمیریم بگذار من بیشتر عمر کنم.
خرگوشی قبول کرد و گفت: باشه مرا بخور.آنها قرار گذاشتند
که فردا نزدیک درّه که راه فراری هم از آن وجود نداشت،ببری
خرگوشی را بخورد.بالاخره آن روز رسید و ببری و خرگوشی نزدیک
دره حاضروآماده ایستاده بودند ناگهان هواابری شد و باران بارید
آن دو از این اتفّاق خوشحال شدند وآن روز را جشن گرفتند.
نتیجه میگیریم که:انسان باید به دوست خود کمک و او را در
زندگی یاری کند.
نویسنده:رامتین شاهینینژاد
13ساله از مارلیک کرج
محمدرضا کیفری/از گرمسار
بچههای خانۀ ما
من سرایدار یک آپارتمان 4 طبقه هستم.من اجازه داشتم در
حیاط آپارتمان که به اندازۀ یک باغ بود،گل بکارم.من گلهای زیبایی
میکاشتم.بچههای آپارتمان همیشه وقتی که در حیاط آپارتمان
بازی میکردند،گلهای مرا لگد میکردند.من هم آنها را دعوا
میکردم و میگفتم که زود بروید توی خانهتان بازی کنید
به همین خاطر بچهها از من میترسیدند و تا مرا میدیدند پا به
فرار میگذاشتند.تا این که یک روز وقتی غمگین وغصهدار روی
تاب حیاط نشسته بودم ناگهان تمام بچههای آپارتمان دور من جمع
شدند و در حالی که هر کدام گلی به دست داشت همه با هم
گفتند:«پیرمرد مهربان خسته نباشی.»
از این به بعد نه بچهها گلهای مرا لگد کردند و نه من آنها را
دعوا کردم.
سپیده آقا ابراهیمی
وحیده شفایی/10ساله/از قزوین
مقدمه
مدرسه همیشه به این شکلی که میبینید نبوده است.تخته ونیمکت وکلاس در گذشته جای خود را به چوب وفلک واتاقهای
نمناک وتاریک داده بود.مکتب خانهها هرچندویژگیهای مثبتی مثل وجود جلسه بحث در کلاس،آزادی ثبت نام و ورود و
خروج دانشآموز را با خود داشت،اما از نظر آموزشی خشونت ویکسان نبودن کتابهای درسی را نیز همراه داشت.در کتاب
در مجله این هفته با تاریخچه مکتبخانه و سپس شکلگیری مدارس به شکل امروزی آشنا میشوید.هر چند تصور میشد
مدارس جدید،همه نیازهای ما را برآورده خواهد کرد،اما در عمل،این مدرسهها نیز کارایی صددرصدی از خود نشان
ندادند که علت آن،موضوع کتاب در مجله دیگری خواهد بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 152صفحه 3