
بکی گفته بود:
-همۀ ما به شکلی متفاوت هستیم.
وبکی باناراحتی گفته بود:
-تو متفاوت نیستی!
هرب مهربانانه به او لبخند زده بود:
-چرا،متفاوت هستم،میدانی من هر روز صبح بلند
میشوم ودندانهایم را مسواک میزنم و بعد آنها را به دهانم میگذارم.
ودندانهای مصنوعیاش را به هم کوبید تا بکی حرفش را باور کند.
بکی بلند بلند به هرب خندید.او دیگر از حرف زدن با هرب خجالت
نمیکشید،گرچه برای حرفزدن با بچههای دیگر هنوز خجالتی بود.اتوبوس قدیمی
مدرسه از اینکه دوباره بچهها را به مدرسه میبرد،احساس غرور می-کرد،وقتی بچهها
میخندیدند و با هم حرف میزدند،اتوبوس احساس قدرت میکرد.اهمیتی نداشت
که او دیگر درخشان و براق نبود،او از این خوشحال بود که دوباره بچهها را سوار کرده
است.اتوبوس قدیمی مدرسه آرزو کرد بتواند هر روز بچهها را ب مدرسه ببرد.
بعدازظهر،هرب واتوبوس دوباره بچهها را جمع کردند و سالم به خانههایشان
رساندند.هر روز تا پایان هفته،هرب و اتوبوس کهنۀ مدرسه،بچهها را به مدرسه
میآوردند و میبردند.روز آخر،مدیر مدرسه تلفنی از هیئت مدیر داشت:
-وقتی اتوبوس خراب،تعمیر شود ما رانندۀ جدیدی استخدام خواهیم کرد.
مدیر مدرسه پرسید:
-پس هرب چه می-شود؟او چکار میکند؟
آنها گفتند:
-خب،حتماً او برای بازنشستگی آماده است.
مدیر مدرسه نمیخواست هرب را
از دست بدهد و فکر نمیکرد هرب
راضی به این کار باشد.مدیر مدتی
فکر کرد و بعد چیزی به نظرش رسید،به
هیئت مدیرۀ مدرسه زنگ زدو بعد از
حرف زدن با آنها به حیاط رفت
تا هرب و اتوبوس قدیمی
مدرسه را ببیند.
او به هرب گفت
که اتوبوس خراب،
آموزگاران کودکان در این دوران(حدود هزار واندی سال
پیش)،«حجّاج» نام داشتند.به این ترتیب حجاج یا آموزگار که
معنای امروزی آن «مربی» است،کار آموزش همگانی کودکان
را آغاز کرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 152صفحه 8