مجله کودک 160 صفحه 9

گوشه ای خود را پنهان کرده بود ، بیرون آمد . دخترها به او گفتند : « باید مراقب باشی بهتر است که بروی و در انبار بمانی ، هر شب برایت غذا و یک کاسه شیر خواهیم آورد و در طول روز هم به دیدنت خواهیم آمد » آلفونس هم گفت : « من هم برای دیدن شما به اتاقتان خواهم آمد . فقط شب موقعی که می خواهید بخوابید پنجره را نیمه باز بگذارید » پانزده روز می شد که آلفونس ، مرده به حساب می آمد . . پدر و مادر از کرده خود پشیمان شده بودند و آرزو می کردند که ای کاش آلفونس زنده بود و در جمع آنها حضور داشت . مخصوصا به این دلیل که هوا کم کم رو به گرما می رفت و مدتی بود حتی یک قطره باران هم نباریده بود . آنها می ترسیدند به دلیل بی آبی ، محصولشان خشک شود . یک روز صبح که آنها برای بیدار کردن دخترها به اتاقشان آمدند ، گربه را روی تخت مارینت دیدند . پاورچین پاورچین جلو آمدند و با چهاردستشان دم گربه را چنگ زدند و آن را گرفتند ، آنها در حالیکه قر قر می کردند ، گفتند : « شما برخلاف دستور ما رفتار کردید ، شما هم اکنون راهتان را می گیرید و می روید به خانه خاله ملینا » آلفونس در حالیکه روی لبه پنجره می پرید گفت : «خیلی خوب ! در اینصورت من هم به خانه خاله ملینا می روم » پدر و مادر که متوجه اشتباه خود شده بودند ، از آلفونس خواهش کردند که لطف کند و در مزرعه بماند . چرا که آینده محصول در خطر بود . آلفونس قبول کرد و شب همانروز - دلفین ، مارینت و پدر و مادر دایراه وار در حیاط نشستند و در وسط دایره ، آلفونس روی چهار پایه ای نشسته بود . اول ، آرام آرام خودش را لیسید و تمیز کرد و بعد در لحظه ای مناسب ، بیش از پنجاه دفعه پنجه اش را پشت گوشش برد . صبح روز بعد ، پس از بیست و پنج روز خشکی ، باران مفصلی بارید و در باغ و بیابان و در چمنزار ، همه چیز شروع به رستن و سبز شدن کرد . از آن روز به بعد پدر و مادر سعی کردند با اطرافیان خود بسیار مهربان باشند و همواره در موقع نیاز به آنها کمک کنند ، آنها دیگر هیچگاه در مورد دیگران قضاوت نادرست نکردند . سر و چشم سر گربه ایرانی ، که در دسته گربه های مو بلند قرار می گیرد ؛ کاملا گرد است . چشم این نوع گربه نیز گرد و گونه ها در این گربه برآمده است .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 160صفحه 9