مجله کودک 165 صفحه 8

فانوس دریایی نوشته: مامین سیبریاک بازنوشته: ع. دانا «فانوس دریایی»، قدّ بلند و پُر نور و زیبا بود. بار اوّل که روشن شد، نگاهی به دور و برش انداخت و از این که مجبور بود تک و تنها در وسط آن دریای بیکران بایستد، ترس برش داشت. به آسمان نگاه کرد که شاید دوست و آشنای ببیند. در آسمان سیاه شب، نقطه های روشنِ زیادی دید. در این وقت، صدای خوش آهنگی از بین ستاره ها گفت: «زنده باد، فانوس دریایی! افرین به تو!... تو آن قدر پُر نور هستی که اوّل خیال کردم ستارۀ تازه ای به دنیا آمده است!» فانوس دریایی با شنیدن این صدا هم خوشحال شد و هم تعجّب کرد. با صدای بلند پرسید: «تو کی هستی؟» صدا گفت: «من ستارۀ قطبی هستم. من هم مثل تو به آدمهای توی دریا راه را نشان می دهم. البتّه کار تو خیلی مهم تر از کار من است. چون تو هم راه را نشان می دهی و هم نمی گذاری که کشتی ها به صخره های زیر دریا بخورند. آره فانوس دریایی؛ ازت خیلی خوشم آمد!» فانوس دریایی، در حالی، که به ستارۀ قطبی خیره شده بود، از او تشکّر کرد و گفت: «از مهم بودن کارم خبر ندارم، امّا می دانم که نور من پیش نور تو، مثل سوسوی شمع است.» به این ترتیب ستارۀ قطبی و فانوس دریایی با هم دوست شدند و قرار گذاشتند که شب هایی که هوا ابری نیست، با هم صحبت کنند. مدّتی گذشت. در یک شب بهاری، فانوس دریایی از دور چشمش به یک روشنایی ضعیف افتاد، که در ساحل دریا سوسو می زد و به او می گفت: «شب به خیر، فانوس دریایی!» فانوس دریایی پرسید: «کی هستی؟» روشنایی کوچک جواب داد: «منم، چراغ نفتی! در خانۀ اسماعیل ماهیگیر می سوزم. هنوز اسماعیل از سفر دریا برنگشته و زن ماهیگیر بچّه ها را خوابانده و دارد در روشنایی من تورهای ماهیگیری شوهرش را تعمیر می کند. من تو را دوست دارم فانوس دریایی! می خواهم با تو دوست بشوم.» فانوس دریایی با خوشحالی این دعوت را قبول کرد و با چراغ نفتی دوست شد. حالا او دیگر تنها نبود و دو تا دوست خوب داشت. از آن شب، هر وقت که پنجره های خانه های ساحلی روشن می شد، *سربازان مزدور آنگولا هنگامی که آنگولایی ها در حال استقلال و جدا شدن از پرتغال بوند سربازان مزدوری به عنوان FNLA در این سرزمین به جنگ مشغول شدند. سلاح اصلی آنها که از گوشه و کنار جهان، گردآوری شده بود، اسلحه AKM بود که بعدها به کلاشینکف معروف شد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 165صفحه 8