مجله کودک 165 صفحه 9

چراغ نفتی، فانوس دریایی را صدا می کرد و دوتایی گرم صحبت می شدند. البتّه بیشتر وقت ها چراغ نفتی حرف می زد، چون فانوس دریایی زندگی آرام و یکنواختی داشت. فانوس دریایی بعد از چند روز فهمید که خانوادۀ اسماعیل ماهیگیر چند نفرند، اسم هر کدامشان چیست، سن هر یک از آنها چه قدر است و ... حتّی می دانست که چند تا از دندان های احمد کوچولو (بچۀ آخر اسماعیل) درآمده است. زمستان از راه رسید. باد و باران و مِه و توفان پشت سر هم آغاز شد. بیشتر شب ها ابر و مه چنان همه جا را می پوشاند که فانوس دریایی و ستارۀ قطبی نمی تواستند از حال هم خبر داشت باشند. چراغ نفتی هم مدتی که صدایش در نمی آمد. فقط در یک شب توفانی آخر اسفند ماه، صدای ضعیف او از میان نعره های وحشی موج های دریا شنیده شد: آهای برادر بزرگم، فانوس دریای! خواهش می کنم دور و برت را خوب نگاه کن، ببین قایق اسماعیل کجا مانده است. هنوز به خانه برنگشته و زن و بچه هایش بدجوری دلواپس شده اند. فانوس دریایی، قایق اسماعیل را که «نسیم» نام داشت، خوب می شناخت. به چراغ نفتی قول داد که قایق را جستجو کند. فانوس دریایی، به هر طرف چشم دوخت، اثری از قایق اسماعیل ندید. به ناچار ستارۀ قطبی را صدا زد که پشت ابرها پنهان شده بود: «آهای، ستارۀ قطبی! صدایم را می شنوی؟ دنبال قایقی به نام «نسیم» می گردم. قایق اسماعیل ماهیگیر، صاحب چراغ نفتی است، که قصّه اش را برایت گفته ام. خانوادۀ خوب و زحمتکشی هستند و حالا جان مردِ خانواده در خطر است. هر چه از دستت بر می آید، انجام بده!» ستارۀ قطبی، حرف های دوستش را شنید و با جان و دل قبول کرد. از آن بالا، همه جای دریا را خوب نگاه کرد و بالاخره «نسیم» را دید که در میان مِه غلیظ اسیر موج ها شده و راه را گم کرده بود. فوری فانوس دریایی را صدا کرد و جای قایق را به او گفت. فانوس دریایی با تمام نورش راه را روشن کرد. توفان آرام گرفته بود، ولی مِه همچنان همه جا را پوشانده بود و اسماعیل جایی را نمی دید. فانوس دریایی، دوباره ستارۀ قطبی را صدا کرد و گفت: «برادر بزرگم، ستارۀ قطبی! فکر می کنم ابر و مِه از تو حرف شنوی داشته باشند. از آنها خواهش کن کمی پراکنده شوند که من بتوانم نورم را برای قایق اسماعیل بفرستم. بیچاره در جای خطرناکی گیر افتاده است.» ستارۀ قطبی از ابر و مه خواهش کرد که کمی پراکنده شوند. آن وقت دریا روشن شد و اسماعیل، ستارۀ قطبی و فانوس دریایی را دید و قایق کوچکش را به سمت ساحل راند. چراغ نفتی خیلی خوشحال شد و از دو برادر بزرگش تشکّر کرد. اسماعیل، به سلامت پیش زن و بچّه هایش برگشت و همه شاد شدند. سالها از آن ماجرا گذشته است. امّا هنوز هم فانوس دریایی و ستارۀ قطبی قصّه آن شب را خوب به یاد دارند و گاهی دربارۀ آن با هم حرف می زنند و خوشحال می شوند. · گروهبان ارشد آرژانتین (دوران جنگ فالکلند) جنگ بر سر جزایر فالکلند در جنوب آرژانتین در سال 1980 میلادی بین انگلستان و آرژانتین در گرفت. بخشی از سربازان آرژانتینی با این پوشش و اسلحه درگیر نبرد بودند. سرمای شدید منطقه آنها را مجبور به استفاده از این نوع لباس می کرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 165صفحه 9