مجله کودک 168 صفحه 9

9 برگشت سرجای اول، دو مرد یکدیگر را درآغوش گرفته و بوسیدند و با هم به طرف پایین خیابان رفتند. محمد که عصبانی شده بود به تنهایی توی خیابان رفت و صدای بوق اتومبیلی او را دوباره برگرداند. محمد نفس نفس زد و چشمهایش را به آرامی بست . همه ماشینها یکدفعه ترمز کردند و محمد به راحتی وآرام ازجلوی همه عبور کرد. صدای فریادی همه ماشینها را دوباره به حرکت انداخت . محمد چشمهایش را باز کردودوید به طرف صدا.- سلام مش رمضون .- سلام پسرم. چیه نون خشک دارین ؟- نه . هنوز جمع نشده ، گاری نان خشک به همراه محمد آمد پایین خیابان .- پس هر موقع جمع شد به من خبر بده . محمد ایستاد و نگاه کرد به گاری که دور می شد و یکباره فریاد زد؛: من می خوام برم اون طرف خیابون . مش رمضون می شه منو ببری. شاید خونه های اون طرف خیابون هم نون خشک داشته باشن.» و صدایش درمیان صدای ماشینها گم شد.- آقا پسر میشه منوببری اون طرف خیابون . محمد نگاه کرد به یک مقنعه سفید ، یک روپوش آبی و یک کیف قهوه ای کوچکئ.- داره دیرم میشه . منومی بری؟ محمد به خیابان نگاه کرد ویکدفعه برگشت وگفت : «آره می برم ...» ونگاه کرد به مقنعه سفیدی که دست زنی را گرفته بود و رسیده بود آن طرف خیابان . محمد نشست روی جدول خیابان و با بغض ماشین ها را شمرد. خیلی زیاد بودند. آنقدر زیاد که هنوز درس آنها را نخوانده بودند. بلند شد. با دست چشمهای خیسش را پاک کرد ودوید طرف خانه و یکدفعه خورد به یک مرد.- ببخشید آقا. معذرت می خوام. محمد نگاه کرد به عصای سفید وعینک سیاه مرد.- چقدر عجله داری پسرم. اگه دیرت می شه از یه نفر دیگه کمک می گیریم .- نه . دیرم نمی شه . محمد با مرد رفت توی خیابان و ماشین ها یکی یکی ایستادند تا آنها عبور کنند... ►◦ سرباز امپراتوری ژاپن - سال 1941 ◦ سرباز ارتش هند- مالزی - سال 1942◄

مجلات دوست کودکانمجله کودک 168صفحه 9