مجله کودک 168 صفحه 19

19 و ستایش او بازکردند . صبح روز بعد ، وقتی مهمانان رفتند وقصرخلوت شد، اثرط گرشاسب را صدا زد وبا نگرانی به او گفت :« ای جوان مغرور ! هیچ می دانی چه کار می کنی؟ چرا کشتن اژدها را به عهده گرفتی ؟ جنگ با این جانورسهمگین راکاری آسان نگیر! اژدها ، گورخرنیست که با زخم شمشیر هلاک شود، و حتی شیردرنده نیست که بتوانی با تیروکمان یا نیزه کارش را بسازی!» گرشاسب ، در پاسخ پدر گفت :« پدرجان نگران نباش و فکر بد بدلت راه نده ! من این اژدها را حتی اگر به بزرگی کوه البرز هم باشد، می کشم و پوستش را پر از کاه می کنم!» پدر هر چه اصرارکرد تا نظرفرزندش را عوض کند ، فایده ای نداشت. پسرتصمیم خود را گرفته بود ونمی خواست عقب نشینی کند. پس عده ای ازدلیرترین مردان سپاه پدرش را انتخاب کرد وبا خود برداشت و به سوی آشیان، اژدها روانه شد . وقتی به یک فرسنگی لانۀ اژدها رسید ، با مردی روبروشد ، که در پای کوه دیده بانی می کرد و مردم را ازآمدن اژدها خبرمی داد . دیده بان ، وقتی ازقصد و تصمیم گرشاسب آگاه شد،تنش لرزید وبا نگرانی گفت :« ای جوان !مگر ازجانت سیر شده ای؟ فقط کافی ست که تو و یارانت کمی جلوتر بروید، تاهمۀ شمارا با یک نفس آتشین خود کباب کند. تو می خواهی با تیر و خنجر و شمشیر با این حیوان بجنگی؟ درحالی که این اژدها نه از سلاح تو زخم برمی دارد ، نه از آتش سوزان می سوزد ونه درآب دریا غرق می شود! مگرنمی بینی که تمام این سرزمین از اثر زهرش کبود شده است؟! ادامه دارد ►◦ افسرخلبان ارتش نروژ - سال 1941 ◦ سرباز ارتش زلادنو- شمال افریقا- سال 1940◄

مجلات دوست کودکانمجله کودک 168صفحه 19