مجله کودک 169 صفحه 7

7 دلفین وکوسه نویسنده : تونی سیانگو مترجم : سیده مینا لزگی روزی روزگاری ، در زمانی نه چندان دور، یک کوسه ماهی به اسم سایمون » و یک دلفین به اسم « دادلی» زندگی می کردند. خانۀ آنها اقیانوس بود، جایی نه چندان دوراز یک ساحل شنی زیبا، یک فانوس دریایی بلند ویک مرداب تاریک سیاه سایمون و دادلی همدیگر را می شناختند، اما دوستان خوبی نبودند. دادلی دوخواهر داشت، آنها با هم بازی می کردند و مراقب هم بودند. درآب خنک و آبی احساس خوشحالی می کردند. اما سایمون تنها شنا می کرد. او خواهر یا برادری نداشت وچون کسی با او بازی نمی کرد، خیلی بداخلاق شده بود. تمام روز با کسالت شنا می کرد و به حال خود افسوس می خورد ودیگران را آزارمی داد. کاری که سایمون خیلی دوست داشت ، حمله کردن به دادلی وخواهرانش بود . او به اعماق آب شیرجه می زد و درنزدیکی کف اقیانوس کمین می کرد. وقتی دلفین ها را می دید که درسطح آب بازی می کنند به سرعت به طرف آنها شنا می کرد وسعی می کرد دم آنها را گازبگیرد. اما دلفین ها همیشه اورا می دیدند، بنابراین ازآب بیرون می آمدند وروی دم هایشان می ایستادند . آن وقت سوت می زدند ومی خندیدند. این کاری بود دلفین ها همیشه انجام می دادند تا دندان های تیزوبزرگ سایمون به آنها نرسد. من فکر می کنم سایمون واقعاً نمی خواست آنها را بگیرد. شما چطور؟ آخراگر سایمون آنها را می گرفت و می خورد ، خوب ... او دیگرتفریحی نداشت ! اما هیچ وقت نمی شود کوسه ها را شناخت، بنابراین دادلی وخواهرانش همیشه مراقب سایمون عصبانی بودند. یک روز، وقتی دادلی به تنهایی شنا می کرد وسایمون او را تعقیب می کرد، آنها خیلی به ساحل نزدیک شدند. دادلی به بیرون ازآب جست وخیز می کرد وسایمون دقیقاً پشت سرش بود. هردوی آنها چیزعجیبی را روی ساحل دیدند. درامتداد مرداب ردپاهای عجیبی روی شن ها بود. دادلی متوقف شد ودیگر شنا نکرد. سایمون هم دست ازتعقیب برداشت. آنها درآب شناوربودند و به رد پای عجیب فکر می کردند. تا به حال چنین ردپایی ندیده بودند. ►◦ سرباز واحد مارین ارتش انگلستان - سال 1950 این نیروها درژاپن وکره وارد عمل شدند. ◦ سرباز نیروی زمینی ارتش انگلستان - اعزامی به کره - سال 1951 این نیروها درنبرد کره به سال 1950 به همراه نیروهای آمریکایی درجنگ شرکت داشتند ◄

مجلات دوست کودکانمجله کودک 169صفحه 7