
قصههای قهرمانی «گرشاسب نامه»
قسمت پنجم
شرطِ امان
محمدعلی دهقانی
گرشاسب، به موقع حرکت مرموزِ سیاه زنگی را دید ومچ دست او را گرفت و چنان فشاری داد که دشنه ازدستش رهاشد و به زمین افتاد. سپس با مُشت خود چنان محکم به سرش کوبید که خون ازگوش وبینیاش جاری شد وبیهوش نقش زمین گشت. چند دقیقه گذشت تا سیاهزنگی به هوش بیاید وآن وقت درحالی که از ترس وضعف میلرزید، ازجا بلند شد و ایستاد وازگرشاسب امان خواست. گرشاسب، گوش اورا گرفت وگفت: «فقط به این شرط تورا میبخشم که مرا به خوابگاه بِهو راهنمایی کنی!» سیاه زنگی قبول کرد وگفت: «قول میدهم که همین امشب تو را به بستر و بالین یهو ببرم!» او به قولش عمل کرد و نیمه شب گرشاسب را به خوابگاه مخصوص
نمای عقب فورد موستانگ. از ترمزهای پیشرفته تر دیسکی درچرخهای عقب استفاده شده بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 172صفحه 18