مجله کودک 173 صفحه 9

*** راهروی بیمارستان شلوغ شده بود. همۀ خانواده دورهم جمع شده بودند وهرکدام سعی می­کردند حرفی بزنند تا کمی ازدرد و رنج خانواده میثم را کم کند. اما مادر میثم گوشش به این حرفها بدهکار نبود. مگر می­شد آیندۀ جگرگوشه­اش را به این حرفها بسپارد و دل آرام دارد. میثم او، همین حالا، در اتاق عمل بود و باید تصمیم بزرگی درموردش گرفته می­شد. دقایقی پیش، دکتر میثم را معاینه کرده بود و نتیجۀ این معاینه، به پدر و مادر میثم ابلاغ شد. چاره­ای جز عمل میثم نبود. آنها باید با دست خود رضایت می­دادند تا برای همیشه پسرشان از داشتن دودست محروم شود. مادر رنگ به صورت نداشت. دانه­های اشک از چشم­هایش، همچون مرواریدی درخشان برگونه­های بی­رنگ او سرازیر شد. پاهایش دیگر تاب مقاومت نداشتند، پس دست به دیوارگرفت و از آن برای نشستن روی نیمکتی، مدد خواست. آه بزرگی که از نهاد مادربرخاست، پیرزن نیمکت­نشین را متوجه اوکرد. دست از خواندن کتاب دعا کشید و از پشت عینک به مادر میثم نگاه کرد. او برخلاف خیلی از پیرزن­های پرحرف که سعی می­کنند این طور موتور خودرو با 6 سیلندراولین خودرویی بودکه ازکاربراتور انژکتوری استفاده کرده بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 173صفحه 9