
حنانهی خوب بابا
امیرمحمد لاجورد
در بسیاری از قسمتهای شهرهای بزرگی چون تهران، زندگیها لایه لایه روی هم خوابیده است. هر پنجرهای به اتاقی پر از قصه راه دارد. قصه این هفته مربوط به یکی از واحدهای این ساختمان است. جایی که هر از گاهی بوی نیمروی سوخته از پنجره آن به مشام میرسد.
حنانه هم نام این دختر خانم است که در همان واحد زندگی میکند. ظهر است و او مانند هر روز ازمدرسه برمیگردد، البته چهرهاش خیلی هم مانند هرروز نیست. خیلی خندانتر ازروزهای دیگراست.
سر راه مدرسه چیزی خریده و گاه گاه به قد و بالای تا شده آن نگاه و بعد کیف میکند. پیداست نقشههایی دارد. حنانه: «اینه، همینه، باباجون، مواظب انگشتات باش.»
حنانه: «سلام ناهید خانم، خوبید؟»
خانم همسایه: «به به، مثل اینکه شما بهتری، چیه؟ خیلی شنگولی؟ بگوتا من هم خوشحال بشم.»
حنانه:«خبر ندارید که، ببینید چی خریدم، یه پیش بند خوشگل. دیشب از خانه شما بوی قرمهسبزی میآمد. پیش خودم گفتم نکنه...
بابام دلش بخواد. این رو خریدم تا باهاش از امروز غذاهای خوب خوب درست کنم. آخه مثلا من خانم خانه مانام. درسته که بابام چیزی نمیگه، اما اینکه دلیل نمیشه تا من...
به فکرنباشم. این قدر نیمرو درست کردم که داریم هر دویمان شکل تخممرغ میشیم. پیش بندم قشنگه؟»
- : «قشنگه عزیزم ولی نه به قشنگی خودت. من که صدبار بهت...
گفتهام ولی خودت قبول نکردی. من که هر شب دارم غذا درست میکنم، یه مقدار بیشترمیپزم و براتون میفرستم، عیبی نداره که.»
نمای عقب مرکوری به خودروی فورد تاندربرد و موستانگ شباهت داشت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 173صفحه 12