مجله کودک 173 صفحه 12

حنانه­ی خوب بابا امیرمحمد لاجورد در بسیاری از قسمت­های شهرهای بزرگی چون تهران، زندگی­ها لایه لایه روی هم خوابیده است. هر پنجره­ای به اتاقی پر از قصه راه دارد. قصه این هفته مربوط به یکی از واحدهای این ساختمان است. جایی که هر از گاهی بوی نیمروی سوخته از پنجره آن به مشام می­رسد. حنانه هم نام این دختر خانم است که در همان واحد زندگی می­کند. ظهر است و او مانند هر روز ازمدرسه برمی­گردد، البته چهره­اش خیلی هم مانند هرروز نیست. خیلی خندان­تر ازروزهای دیگراست. سر راه مدرسه چیزی خریده و گاه گاه به قد و بالای تا شده آن نگاه و بعد کیف می­کند. پیداست نقشه­هایی دارد. حنانه: «اینه، همینه، باباجون، مواظب انگشتات باش.» حنانه: «سلام ناهید خانم، خوبید؟» خانم همسایه: «به به، مثل اینکه شما بهتری، چیه؟ خیلی شنگولی؟ بگوتا من هم خوشحال بشم.» حنانه:«خبر ندارید که، ببینید چی خریدم، یه پیش بند خوشگل. دیشب از خانه شما بوی قرمه­سبزی می­آمد. پیش خودم گفتم نکنه... بابام دلش بخواد. این رو خریدم تا باهاش از امروز غذاهای خوب خوب درست کنم. آخه مثلا من خانم خانه مان­ام. درسته که بابام چیزی نمیگه، اما اینکه دلیل نمیشه تا من... به فکرنباشم. این قدر نیمرو درست کردم که داریم هر دویمان شکل تخم­مرغ می­شیم. پیش بندم قشنگه؟» - : «قشنگه عزیزم ولی نه به قشنگی خودت. من که صدبار بهت... گفته­ام ولی خودت قبول نکردی. من که هر شب دارم غذا درست می­کنم، یه مقدار بیشترمی­پزم و براتون می­فرستم، عیبی نداره که.» نمای عقب مرکوری به خودروی فورد تاندربرد و موستانگ شباهت داشت

مجلات دوست کودکانمجله کودک 173صفحه 12