مجله کودک 173 صفحه 14

حنانه: «سلام، درادامه همون سیاست هوای هم رو داشتن خانم­ها که می­گفتین میشه یه کم گوشت ولوبیا و لیموعمانی و سبزی قرمه و بقیه چیزهای دیگه رو بهم قرض بدین؟» حنانه: «آدم جرات نمی­کنه بره وازهمسایه­اش یه ذره چیز قرض بگیره. دوباره ناهید خانم این­قدر اصرارکرد که بیاید وکمک کند. فکر می­کنه من بلد نیستم. حالا با این چیزایی که ازش گرفتم همچین غذایی بپزم که عطرش تمام ساختمان رو ورداره.» بعد از دو سه ساعت بوی غذای سوخته تقریبا تمام ساختمان را برداشته بود. بدتر از بویش، شکلش بود که شکل همه چیز شده بود الا... حنانه: «این دیگه چیه؟ چرا این­قدر شفته شُله شده؟» حالا وقت غصه خوردن بود. حنانه: «خیلی بد شد. آبروم پیش ناهید خانم هم رفت. یعنی من، حنانه، دختر بابام، باید از یه غذا پختن شکست بخورم. بابام می­گفت ها که هر جنگی رو نباید ساده گرفت... اوه اوه، صدای زنگ، بابام هم آمد.» حنانه: «سلام باباجون، می­خواستم امشب براتون قرمه سبزی...» بابا: «قرمه­سبزی؟ قرمه سبزی؟ به به، به به، میگم چه بوی خوبی داره میاد، در رو زود بازکن که دیگه صبرندارم.» حنانه: «بابا لطفا یه دقیقه صبرکنین ببینین چی میگم.» بابا: «صبر برای چی؟ دیگه چی می­خوای بگی؟ احتیاجی به حرف زدن نیست. درعمل کاری کردی کارستان. خودش... از صد تا حرف و سخن کارآمدتره. قرمه سبزی؟ چطور به فکرت رسید این کاررو بکنی؟ یعنی این قدر بزرگ شدی که ماشاءالله از پس این کارها برمیای؟ شما بچه­ها چه زود بزرگ می­شید. بریم حالا سروقت جناب قرمه­سبزی که دیگه صبرم نیست...» حنانه:«یه ذره صبرکنین ببینین آخه چی میگم.» بابا:«حرف هامونو موقع تناول دست پخت جنابعالی می­زنیم. به به، بوشو ازاین­جا حس می­کنم...» نخیر، هرکاری کردم به بابایم بگویم که آن بوی غذا مال ما نیست نشدکه نشد. اصلا مجال نداد من حرف بزنم... ادامه دارد نمای جلوی خودروی MGB. خودرو فاقد آینه­های بغل بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 173صفحه 14