مجله کودک 173 صفحه 18

قصه­های قهرمانی «گرشاسب نامه» قسمت ششم کمانکش محمدعلی دهقانی درسرزمین روم پادشاهی حکومت می­کرد که دختری بسیارزیبا، هنرمند، باهوش وخردمند داشت. عقل و خرد دختر به اندازه­ای بود که پدرش در هر کار مهمّی با او مشورت می­کرد و نظر او را می­پرسید. این دختر، خواستگاران بسیار زیادی هم داشت؛ اما هیچ­یک ازآنها را نمی­پسندید و دست رد به سینۀ همۀ آنها زده بود. پادشاهان و شاهزاده­های زیادی به خواستگاری اوآمده و دست خالی بازگشته بودند. به همین علت بیشتر پادشاهان، دشمن پدرش شدند. پادشاه روم،که از بدخواهی خواستگاران دچار ترس ونگرانی شده بود، به فکرچاره افتاد و بعد ازمدّتی فکرکردن ومشورت با نزدیکان خود، دستورداد تا کمانی از آهن ساختند، که وزن آن بیش ازیک خروار بود. زهی بسیارمحکم به این کمان بسته شد و به فرمان شاه، آن را درگوشه­ای ازایوان قصر آویزان کردند تا جلوی چشم همه باشد. آن وقت پادشاه با صدای بلند اعلام کرد: «دخترم را برای همسری به کسی می­دهم که بتواند این کمان را بکشد!» عدّه­ای از جوانان نیرومند و پهلوان، برای زورآزمایی قدم پیش گذاشتند و کمان را امتحان کردند. ولی هیچ یک ازآنها دراین کارموفق نشد. وزن کمان بسیارسنگین­تر ازآن چیزی بود که آنها فکرمی­کردند. در همین روزها، گرشاسب که وصف زیبایی و خوبی دختر را شنیده بود، ندیده دل به مهر او بسته بود و در آرزوی وصل و پیوند او بود. تصمیم گرفت راه سفردر پیش بگیرد و به دربار پادشاه روم برود وشاهزاده را از پدرش خواستگاری کند. اثرط، وقتی ازقصد پسرش باخبر شد، سعی کرد با زبان نصیحت وپند او را ازاین کار باز دارد: «پسرم! به حال من پیرمرد رحم کن و از من دور نشو! نمی­بینی که بهار عمرم خزان شده و آفتاب زندگی­ام لب بام است؟ برای جوانی مثل تو، دخترِ خوب وشایسته نمای عقب از خودروی میتسوبیشی لنسر

مجلات دوست کودکانمجله کودک 173صفحه 18