
«من فقط 16 کیلو بودم»
نویسنده : عباس قدیر محسنی
حالت خوب است ؟ مرا میشناسی ؟ نه ؟ چطور نمیشناسی ! من همان پسری هستم که امروز با مادرم از جلوی تو رد شدم . تو کنار خیابان نشسته بودی و یک ترازو جلویت بود . تو مرا ندیدی . شاید هم دیدی . نمیدانم . اما سرت پایین بود و فقط به کفشها نگاه میکردی و بیشتر به کفشهایی که میرفتند روی ترازویت . اما من ... دلم میخواست بیایم روی ترازویت اما راستش ...مامانم ...یعنی ....
باز هم منم . امروز هم دیدمت . باز هم همانجا بودی . جلوی مغازه شیرینیفروشی . یک سیب سرخ هم دستت بود...چقدر بااشتها به آن گاز میزدی . من داشتم میرفتم مدرسه میخواستم بیایم روی ترازویت اما ... راستش را بخواهی پول نداشتم . یعنی داشتم اما .. باز هم سرت پایین بود و به کفشها نگاه میکردی . دلم میخواهد چشمهایت را ببینم ... فردا حتماً میروم روی ترازویت .
رئیس کارخانه : خب جری ، امروز وضع چه جوریه ؟
جری: احتمالاً امروز به سهمیه مورد نظر میرسیم قربان!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 176صفحه 6