
امروز رفتم روی ترازویت . البته خیلی ترسیده بودم . چند بار تا جلوی ترازویت آمدم و برگشتم . میترسیدم ... اما بالاخره رفتم روی ترازو. به آرامی گفتی : «16 کیلو» و دستت را بلند کردی . یک اسکناس 50 تومانی گذاشتم توی دستت اما چشمهایت را ندیدم باز هم سرت پایین بود و آن سیب سرخ دوباره دستت بود و با اشتها گاز میزدی . دلم یک گاز از سیب سرخت میخواهد ....
باز هم تو را مثل هر روز دیدم. دیگر به تو عادت کردهام . اما هنوز چشمهایت را ندیدهام . راستی چرا همیشه با همان کلاه آبی و پیراهن قرمز هستی ؟ شاید همین یک دست لباس را داری . شایدهم ....آن سیب هم که همیشه توی دستت است ، که نمیدانم هر روز آن را از کجا میآوری. امروز هم رفتم روی ترازویت ، با یک اسکناس 50 تومانی. راستش را بخواهی پول نان بود و بخاطرش حسابی کتک خوردم . اما خوب راستی تو از کجا میآیی ، خانهتان کجاست ؟ پدر ، مادرت ...
جری : قربان این هفته 75 در رو از دست دادیم .
رئیس کارخانه : اوه ! ، بچههای امروز ، مثل قدیم از هیولاها نمیترسن !
مجلات دوست کودکانمجله کودک 176صفحه 7