
در حیاط مشغول پختن نذری بودند و زنجیر افتاد توی قابلمه انها ، کلی دعوا شد !
· خاطرۀ خوبی نداری ؟
یکبار که داشتیم یکی از ستونها را جوش میدادیم باد تندی وزید و آنرا انداخت . در فاصلۀ خیلی نزدیکی از من افتاد . اگر چند متر این طرفتر افتاده بود الآن خدابیامرز شده بودم ! افتاد روی ماشین جرثقیل و اتاق آن را پرس کرد. یک جرثقیل دیگر آوردیم تا آن را بلند کند.
· این یک خاطرۀ خوب بود ؟
بالاخره یک خاطره بود دیگر . الان خاطرۀ خوب در ذهن ندارم .
· آن بالا چه احساسی داری ؟
حسهای جورو واجوری به آدم دست میدهد . از یک طرف از خودم میپرسم که چرا اینجایم و باید در جای بهتری باشم . از طرفی هم گاهی این تعلیق، احساس خوبی دارد . احساس بزرگی میکنم و میبینم که همه چیز کوچک شده و زیردستم است. به هر حال همیشه آن بالا خدا را شکر میکنم .
· کجا و با چه کسی زندگی میکنی ؟
در منزل پدر و مادرم زندگی میکنم . همراه با دو خواهر که در مقاطع راهنمایی و دبیرستان تحصیل میکنند. پدرم قبلاً آشپز بود و اکنون رستوران دارد. برادرم هم مانند من روی اسکلت ساختمان کار میکند.
· به خاطر خطراتی که در کارت وجود دارد ، در خانه نگرانت نیستند ؟
مادرم هر صبح که من از خانه بیرون میآیم تا شب که به خانه برمیگردم و چندین بار صدقه در صندوق میاندازد . هر شب من را برانداز و وارسی میکند که ببیند جایی از بدنم شَل و پَل شده است یا نه ! بالاخره کار ما اینطوری است که خیلی از روزها پیش میآید که گوشهای از بدنمان مجروح شود. آهن است دیگر شوخی که نیست . آهن با گوشت سازگار نیست .
کمی بعد در رستوران کارخانه رئیس: هی سالیوان می توانم روی کمک تو حساب کنم؟
سالیوان: البته رئیس
مجلات دوست کودکانمجله کودک 176صفحه 12