
«گرشاسب نامه » قسمت آخر محمد علی دهقانی قصههای قهرمانی شادباش
اَثَرط ، وقتی خبر پیروزی دشمن و پراکنده شدن سپاه خود را شنید ، سخت نگران شد و به فکر فرورفت. چارهای جز یاری خواستن از گرشاسب نبود ، پس نامهای برای گرشاسب نوشت و در آن همۀ آنچه را که اتفاق افتاده بود ، شرح داد و در پایان دستور داد :« پسرم ، همین که نامه را خواندی ، بر اسب بنشین و با سپاه به یاری من بیا! » گرشاسب ، بعد از خواندن نامۀ پدر ، بلافاصله دویست نفر از جنگجویان دلاور و شجاع خود را برداشت و بر اسبی بادپا سوار شد و راه کابل را در پیش گرفت .
اهه، یه در اینجا جا مونده
مثل اینکه یه کسی اون تویه!
یه بچه که اومده بیرون!!!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 176صفحه 18