
بهار است ! نویسنده : دوناایمپرونتو مترجم : سیده مینا لزگی
سینه سرخ کوچک ، چشمانش را گشود و از خواب بیدار شد . امروز با تمام روزهای دیگر فرق داشت و همهچیز تر و تازه و تمیز به نظر میرسید! ناگهان ، سینهسرخ فهمید چه اتفاقی افتاده است . او باید به همه خبر میداد برای همین در یک لحظه به آسمان پرید و به دوردستها پرواز کرد. بالا و بالاتر پرید . سینهسرخ باید موضوع مهمی را به تمام جهان اعلام میکرد. چیزی که تنها او میتوانست بگوید. سینهسرخ در حالی که اطراف چمن زار قهوهای پرواز میکرد، آواز سر داد :
- بهار است ! بهار است !
یک موش صحرایی خواب بود. در لانۀ عمیق و زیرزمینی خود چشمانش را باز کرد . بینی خود را تکان داد و به بیرون از لانه دوید. خورشید بر دشت ساکت میتابید. در زیر چمنهای قدیمی و قهوهای ، جوانههای کوچک و سبزی روییده بود . چمنزار دوباره به زندگی بازگشته بود . به زودی شاداب و سبز و زیبا میشد.
موش صحرایی کوچک در حالی که نفس عمیقی در هوای خوش و خنک بهار میکشید با خود گفت :
- بهار است ! بهار است !
سینهسرخ آواز میخواند :
- بهار است ! بهار است !
یک راکُن آرام سرش را بلند کرد تا صدای سینهسرخ را بشنود . بعد به آرامی از لانهاش خارج شد و روی زمین پوشیده از برگ قدم گذاشت . پروانهای بالزنان از روی بینیاش گذشت .
در آن نزدیکی ،روباهی ، نوید بهار را شنید و به دقت هوا را بو کشید . روباه در حالی که از لانهاش خارج میشد ، متوجه جیرجیرکی شد که روی زمین میپرید. روباه بازی کنان در میان بوتههای زیر درختان به دنبال
آنها تصمیم می گیرند کار خود در کارخانه را کنار بگذارند.
اما فکری به ذهن سالیوان می رسد.
آقای رئیس، من می خوام به شما موضوعی رو بگم...
مجلات دوست کودکانمجله کودک 177صفحه 16