
جیرجیرک میدوید . او با خود گفت :
- بهار است ! بهار است !
راکن در حالی که در میان درختان به طرف نهر کوچکی میدوید تا اولین جرعۀ آب در فصل بهار را بنوشد با خود گفت :
- بهار است ! بهار است !
آن روز صبح ، سینهسرخ در آسمان پرواز کرد و با آواز خود این خبر باشکوه را به همه اعلام کرد. آنگاه متوجه گودال آبی شد و به طرف آن فرود آمد تا آبی بنوشد .
و بین هر جرعه از آن آب خنک و تمیز ، فریاد زد :
- بهار است ! بهار است !
ناگهان زمین شروع به حرکت کرد . یک موش کور نوید بهار را از سینهسرخ شنیده بود . موش کور در همان حال که زیر زمین تاریک را برای پیدا کردن صبحانه سوراخ میکرد ، فکر کرد :
- بهار است ! بهار است !
ناگهان زمین شروع به حرکت کرد . یک موش کور نوید بهار را از سینهسرخ شنیده بود. موش کور در همان حال که زیر زمین تاریک را برای پیدا کردن صبحانه سوراخ میکرد ، فکر کرد :
- بهار است! بهار است !
سینهسرخ کوچک بعد از اینکه تشنگیاش را رفع کرد دوباره به آسمان پرگشود . در حالی که بالای درختان پرواز میکرد ، به تمام حیواناتی که در چمنزار، بیشه و زیر زمین زندگی میکردند ، خبر داد که بهار رسیده است ، اما هنوز کارش را تمام نکرده بود. سینه سرخ بر فراز خانهها پرواز کرد . روی شاخۀ درخت کهنسالی نشست و روبروی یک پنجرۀ باز آواز سر داد :
- بهار است ! بهار است !
درون خانه ، در نزدیکی درخت کهنسال پسربچۀ کوچکی در اتاق خواب، خوابیده بود صدای آواز سینهسرخ پسربچه را از خواب بیدار کرد . او به طرف پنجرۀ اتاقش رفت و متوجه سینهسرخ شد که روی شاخۀ درخت آواز میخواند. پسربچه با شوق ، خندید . خیلی سریع لباس پوشید و با عجله از اتاق بیرون رفت و رد حالی که با سرعت از راهرو عبور میکرد، با هیجان فریاد زد
- مادر ،مادر ! یک سینهسرخ ، پشت پنجرۀ اتاق من آواز میخواند ! حتماً بهار است ! حتماً بهار است !
اما او نمی گذارد سالیوان حرفش را تمام کند.
بیا سالیوان بیا به تازه کارها نشان بده که باید چکار کنند!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 177صفحه 17