
یک خاطره ، هزار پند
در نجف پیرمردی بود قاری قرآن و اهل وشوشتر که مرد دینداری بود. او مدت دو سال بود فلج شده بود. شخصی به امام عرض کرد که در صورت امکان به او کمک شود. امام پذیرفتند و به یکی از یاران که ضمناً به کارهای مالی رسیدگی میکرد، گفتند فردا ساعت 9 صبح یادم بیاورید تا به او کمکی کنم. متاسفانه فردا مصادف شد با شهادت حاج آقا مصطفی فرزند بزرگ امام وعده زیادی برای عرض تسلیت به منزل حضرت امام میآمدند. کسی که به او این مأموریت محول شده بود میگوید: با خود فکر کردم ساعت 9 نمیتوانم قضیه آن آقای شوشتری را به امام یادآوری کنم زیرا شرایط برای ایـن کار مساعد نیست. امام داخل حیاط منزل نشسته بودند و هر کس برای تسلیت میآمد، ایشان جلـویش بلند میشدند. مـن هم کنار در حیاط ایستاده بودم. ناگهان دیدم که امام نگاه تندی به من میکند. از خودم پرسیدم آیا لباسم نامرتب است، یقـهام را نبستهام و باز است یا... و با سرعت به حضور امام رسیدم. امام فرمودند: مگر قرار نبود که ساعت 9 در مورد آن آقای شوشتری، یادآوری کنی؟ الان که ساعت نه و ده دقیقه است.
گفتم: آقا ؛آخر با این اوضاع و احوال ؟ امام گفت: یعنی چه؟ سپس رفتند، مبلغی را برداشتند و داخل پاکت گذاشتند و به من دادند که برای آقای شوشتری بیرم و از او احوالپرسی کنم. من پیش خود گفتم حالا میهمان زیاد است و امام هم امروز به مسجد نمیروند حالا ضرورتی ندارد بروم، وقتی خلـوت شد امـانتی امام را میبرم. اما پنج دقیقه بعد دیدم امام مرا به نام صـدا زد و گفت: آقای ... چرا نرفتی؟ گفتم: آقا میروم. فرمودند: همین الان برو. من در همان شرایط، زود خود را به منزل آن قاری پیر قرآن رساندم و امانتی حضرت امام را به همسر او دادم. همسر او که از شهادت آقا مصطفی خبردار شده بود ، بسیار تعجب کرد و گفت:بمیرم خمینی امروز هم به فکر ماست!
آنها تصمیم میگیرند سید را با آزار و اذیت، از بین ببرند.
اما تصادفاً با ماموت غول پیکری آشنا میشود که او هم در حال کوچ است.
.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 5