
«من یک قصه شدم»
عباس قدیری محسنی
مامـان مثل هرشـب برایـم قصه میگوید تا بخوابم، خوابم نمیبرد. اما چشمهایم را میبندم تا او بخوابد. پرستار که میآید، چشمهایم را باز میکنم و انگشتم را روی بینیام میگذارم و میگویم: «هیس.» و به مامان که روی صندلی خوابیده است نگاه میکنم. پرستار مامان را میبیند و لبخند میزند. روی کلهام که یک ماه است مثل کله حسن کچل شده است، دست میکشد و آمپول خالی را بالا میآورد. دستم را میگیرد و با هم به نقطههای کبود و قرمز آن نگاه میکنیم. یک جای سالم پیدا نمیشود. جادوگر کار خودش را کرده است. سه ماه است مرا روی این تخت طلسم کرده است. پرستار با پنبه دست مرا خیس میکند و سوزن را فرو میکند. خـون تـوی آمپول میرود. اخـم میکنـم چشمهایم را میبندم و سرم را برمیگردانم. میگوید:«درد میآد؟» جواب نه میدهم و میترسم دماغم مثل پینوکیو دراز شود، اما نمیشود. پرستار یک قرص جادویی هم به من میدهد تا مثل سفید برفی خوابم ببرد و میرود. اما خوابم نمیبرد. بیحال روی تخت با شنگول و منگول به سایه آقا گرگه که روی دیوار است، نگاه میکنم. نمیدانم
سفر آنها به سوی مناطق گرمتر شروع میشود
درهمانحال و در نزدیکی آنها دهکدهای قرار دارد که کودکی نوپا در آن به دنیا آمده است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 8