
حبه انگور کجا رفته است. به زحمت زیر تخت
را نگاه میکنم. یک لنگه دمپاییام را سیندرلا
برده است. دیوها توی سرم طبل میزنند، جشن
میگیرند و میرقصند و جادوگر دستها و
پاهایم را بیحس میکند. گریه نمیکنم. جیغ
نمیزنم. داد نمیکشم. فقط پلکهایم را محکم
روی هم فشار میدهم و از چشمهایم آب
میآید. دستشویی دارم. چشمهایم را باز
میکنم. زور میزنم تا طلسم جادوگر بشکند،
نمیشکند. به لوله پلاستیکی که به دستم
چسبیده است نگاه میکنم. قطرههایی را که
از توی لوله پایین میآیند، دنبال میکنم و غول
چراغ جادو را میبینم که توی لوله اسیر شده است
و صورتش را به آن چسبانده است. میخواهم از
جا بلند شوم. دستشویی دارم. نمیتوانم. مامان را
صدا میزنم. بیدار نمیشود. گرمم میشود. عرق
میکنم. داغ میشوم. دلم باران میخواهد. کوچک
میشوم. کوچک میشوم، کوچک میشوم. اندازه
یک باران میشوم و میبارم روی تشکم. سردم
میشود. یخ میکنم. با مهمان ناخوانده میلرزم و سبک
میشوم. سبک میشوم. به آسمان میروم و خوابم میبرد.
بیدار که میشوم سیندرلا یک جفت کفش نقرهای جلوی
تختم میگذارد. حسن کچل شیشه عمر جادوگر را میشکند و علاءالدین غول چراغ جادو را آزاد میکند. غول چراغ همه نقطههای کبود و قرمز دستم را سفید میکند. سفید برفی به کوتولههایش دستور میدهد مرا از روی تخت پایین بیاورند. از تخت پایین میآیم و کفشهای سیندرلا را پا میکنم. چل گیس دستهای از موهایش را به من میدهد. شنل قرمز زیبایی روی شانههایم میافتد و شنل قرمزی به من لبخند میزند دیوها از ترس غول چراغ جادو فرار میکنند و بزبز قندی یک کاسه شیر به من میدهد تا با شنگول و منگول و حبه انگور آن را بخورم. کدوی قلقله زن جلو میآید وهمه به من نگاه میکنند و منتظرم هستند. سوار کدو میشوم. مامان هنوز خواب است. بیدارش نمیکنم. کدو قل میخورد و من با قصهها میروم. میدانم که مامان قصه مرا هم میخواند و خوشحال میشود. قصه دختری که جادوگر طلسمش کرده بود و ...
کودک مورد علاقه زیاد پدر و مادرش است.
در همان حال دو ببر وحشی در حال تماشای کودک هستند. آنها میخواهند کودک را برای صبحانهشان بخورند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 9