
بابابزرگ:«چی میگی؟الان وقت ندارم. برو
بعدا بیا، مگه نمیبینی شیره داره گوره خره رو
شکار میکنه، اوه اوه اوه. الانه که بگیرتش
وای وای ، در رو ، در رو ، خدا کنه در بره.»
فاطمه:«موجود بیچاره دیگهای در نزدیکی
شما احتیاج به کمک داره . گوره خره رو
ولش کنین. اونجا آفریقاست و دستتون
که به اون جا نمیرسه...»
بابابزرگ:« چیه ؟ چی
میخوای؟ دخترجان؟»
فاطمه:« منوچهرخان
به کمک احتیاج داره.»
-:« منوچهر خان؟
اون دیگه کی باشه؟»
-:« اسم ایشونه،
ببینین طفلکی رو، این قدر ....
کجکی کجکی راه میره.»
بابابزرگ:«این هم از
برنامه امروزته؟ حالا به
این زبان بسته گیر دادی؟
برو دختر، برو این بنده
خدا رو ولش کن بره دنبال
زندگیش. خودت هم برو
سر درس و مشقت...»
فاطمه:«سلام بر مامان بزرگ مهربان و
دل رحم و رئوفم.یه نگاه به این موجود
بیچارهی پا در رفته بکنین ببینین چه جوری
ضجه میزنه و داد میزنه که به من کمک
کنین. نیم ساعته دارم با بابابزرگ چانه
میزنم اما آخرش هم راضی نشد به
این طفلکی کمک کنه. یعنی گفت
که کاری ازش برنمیاد.»
مامان بزرگ :«فریاد کمک خواهی اینو که من نمیشنوم .»
فاطمه:«اینو نه،اسمش منوچهرخانه، خوب گوش کنین.»
مامان بزرگ:«حالا از کجا فهمیدی پاش دررفته؟»
فاطمه:«آخه همش یه وری یه وری راه میره.»
مامان بزرگ:«اگه علی آقا بهت جواب سربالا
داده خب حق داره. چکارکنه ؟چکار میتونه
برای این موجود خدا بکنه. فکر هم
نکنم کسی باشه که...
بتونه بهش کمک کنه. برو ولش کن بره دنبال زندگیش عزیزم. من هم براش دعا میخوانم تا پاش زودتر خوب بشه.»
در تاریک و روشن صبح روز بعد،ببرهای وحشی به قصد شبیخون به دهکده محل زندگی انسانها حمله میکنند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 11