مجله کودک 179 صفحه 11

بابابزرگ:«چی می­گی؟الان وقت ندارم. برو بعدا بیا، مگه نمی­بینی شیره داره گوره خره رو شکار می­کنه، اوه اوه اوه. الانه که بگیرتش وای وای ، در رو ، در رو ، خدا کنه در بره.» فاطمه:«موجود بیچاره دیگه­ای در نزدیکی شما احتیاج به کمک داره . گوره خره رو ولش کنین. اونجا آفریقاست و دستتون که به اون جا نمی­رسه...» بابابزرگ:« چیه ؟ چی می­خوای؟ دخترجان؟» فاطمه:« منوچهرخان به کمک احتیاج داره.» -:« منوچهر خان؟ اون دیگه کی باشه؟» -:« اسم ایشونه، ببینین طفلکی رو، این قدر .... کجکی کجکی راه می­ره.» بابابزرگ:«این هم از برنامه امروزته؟ حالا به این زبان بسته گیر دادی؟ برو دختر، برو این بنده خدا رو ولش کن بره دنبال زندگیش. خودت هم برو سر درس و مشقت...» فاطمه:«سلام بر مامان بزرگ مهربان و دل رحم و رئوفم.یه نگاه به این موجود بیچار­ه­ی پا در رفته بکنین ببینین چه جوری ضجه می­زنه و داد می­زنه که به من کمک کنین. نیم ساعته دارم با بابابزرگ چانه می­زنم اما آخرش هم راضی نشد به این طفلکی کمک کنه. یعنی گفت که کاری ازش برنمیاد.» مامان بزرگ :«فریاد کمک خواهی اینو که من نمی­شنوم .» فاطمه:«اینو نه،اسمش منوچهرخانه، خوب گوش کنین.» مامان بزرگ:«حالا از کجا فهمیدی پاش دررفته؟» فاطمه:«آخه همش یه وری یه وری راه میره.» مامان بزرگ:«اگه علی آقا بهت جواب سربالا داده خب حق داره. چکارکنه ؟چکار می­تونه برای این موجود خدا بکنه. فکر هم نکنم کسی باشه که... بتونه بهش کمک کنه. برو ولش کن بره دنبال زندگیش عزیزم. من هم براش دعا می­خوانم تا پاش زودتر خوب بشه.» در تاریک و روشن صبح روز بعد،ببرهای وحشی به قصد شبیخون به دهکده محل زندگی انسان­ها حمله می­کنند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 11