
قصّههای قهرمانی
تا مکّه
راهی نیست!
محمد علی دهقانی
قسمت دوم
روز دوم ماه رمضان، رسول اکرم-صلی الله علیه و آله- با دوازده هزار مرد جنگجوی مسلمان از مدینه خارج شد و راه مکّه را در پیش گرفت. ازآن طرف، عبّاس، عموی پیامبر که در مکّه زندگی میکرد، به قصد دیدار برادرزادههایش، همراه با اهل و عیال خود شهر مکّه را ترک کرده بود و به سوی مدینه میآمد. عبّاس درچندفرسنگی مدینه به رسول خدا پیوست وازدیدار ایشان غرق شادیو خوشحالی شد. عمو و برادرزادهیکدیگر را در آغوش گرفتند و دیدهبوسی کردند. پیامبراز اوضاع و احوال شهر مکّه پرسش کرد و عبّاس به خوبی پاسخ داد. پیامبر بالبخندی شیرین به چهرۀ عباس نگریست و فرمود: «ای عمو! هجرت تو آخرین هجرتهاست. همان طورکه نبوّت من آخرین نبوّتهاست.»
آن وقت به فرمان پیغمبر، عبّاس، خانوادۀ خود را به مدینه فرستاد و خودش باسپاه پیغمبر همراه شد. سپاه اسلام به راهپیمایی خود ادامه داد تا به چهار فرسنگی شهر مکّه رسید. در منزلی فرود آمدند تا استراحت کنند. دراینحال، عبّاس، عموی پیامبر با خودش فکر کرد: «اگر این سپاه به مکّه برسد، از طایفۀ قریش حتّی یک نفر هم جان سالم به در نخواهد برد!»
مادر فرار میکند و خود را به آب میزند.
او راه فراری جز پریدن در آغوش موجهای خروشان ندارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 18