مجله کودک 179 صفحه 18

قصّه­های قهرمانی تا مکّه راهی نیست! محمد علی دهقانی قسمت دوم روز دوم ماه رمضان، رسول اکرم-صلی الله علیه و آله- با دوازده هزار مرد جنگجوی مسلمان از مدینه خارج شد و راه مکّه را در پیش گرفت. ازآن طرف، عبّاس، عموی پیامبر که در مکّه زندگی می­کرد، به قصد دیدار برادرزاده­هایش، همراه با اهل و عیال خود شهر مکّه را ترک کرده بود و به سوی مدینه می­آمد. عبّاس درچندفرسنگی مدینه به رسول خدا پیوست وازدیدار ایشان غرق شادی­و خوشحالی شد. عمو و برادرزاده­یکدیگر را در آغوش گرفتند و دیده­بوسی کردند. پیامبراز اوضاع و احوال شهر مکّه پرسش کرد و عبّاس به خوبی پاسخ داد. پیامبر بالبخندی شیرین به چهرۀ عباس نگریست و فرمود: «ای عمو! هجرت تو آخرین هجرت­هاست. همان طورکه نبوّت من آخرین نبوّت­هاست.» آن وقت به فرمان پیغمبر، عبّاس، خانوادۀ خود را به مدینه فرستاد و خودش باسپاه پیغمبر همراه شد. سپاه اسلام به راه­پیمایی خود ادامه داد تا به چهار فرسنگی شهر مکّه رسید. در منزلی فرود آمدند تا استراحت کنند. دراین­حال، عبّاس، عموی پیامبر با خودش فکر کرد: «اگر این سپاه به مکّه برسد، از طایفۀ قریش حتّی یک نفر هم جان سالم به در نخواهد برد!» مادر فرار می­کند و خود را به آب می­زند. او راه فراری جز پریدن در آغوش موج­های خروشان ندارد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 18