
یه روز که قرار بود 4 تا ده همسایه سَرِ خیارَ مرزی
گفتگو کنند دیدند که یکی اون
رو خورده...
همون موقع یه نفر مامان شاخ طلا رو دید که داره دندوناش
رو نخ میکشه و خردههای
خیار رو از لاشون پاک میکنه
همه مطمئن بودن اون خیار رو خورده در حالی که خودش میگفت بیگناهه...
اما بیفایده بود!
فرندم!
نَنهام!
فقط شاخ طلای کوچولو بود که متوجه
یه مدرک مهم، کنار بوتۀ خیار شد...
پشکل گوسفند!
ادامه داستان را هفته بعد بخوانید!
و خود چشم از جهان فرو میبندد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 179صفحه 24