
چه اتفاقی افتاده است، با نگرانی فکر کرد:
- من امروز زیبا هستم. مگر نه؟
جرج که در این روز زیبا، حالا واقعاً احساس ناامیدی میکرد، به سمت
زمین بازی رفت، جایی که ویلیام موشه، مارتین کلاغه و نانسی قورباغه با هم
بازی میکردند. جرج با نگاه غمگینی به سمت دوستانش رفت و از آنها پرسید:
- چرا شما به من بیتوجهی میکنید؟
مارتین کلاغه گفت:
- ممکن است تو به رنگ زیبای رنگین کمان باشی، اما درونت اصلاً زیبا
نیست. هیچ اشکالی ندارد که ما به زیبایی تو نیستیم، چون هرکدام از ما
زیباییهای خاص خودمان را داریم. اما تو جرج، یک خرگوش کوچک
خشن و مغروری.
نانسی قورباغه گفت:
- زیبایی به رفتار است، جرج! اگر تو با دیگران بدرفتاری کنی، و خودت را
بهتر از تمام موجودات بدانی، به زودی هیچ کس زیباییات را نخواهد دید.
مارتین گفت:
- اما اگر تو سادهترین خرگوش روی زمین هم بودی فرقی برای ما
نمیکرد. آنچه برای ما اهمیت دارد، درون تو است نه زیبایی ظاهرت.
ویلیام توضیح داد:
- چیزی که واقعاً زیباست، این است که ما با هم مهربان باشیم، کارهایمان
را با فکر انجام دهیم و به احساس همدیگر احترام بگذاریم.
جرج فهمید که چقدر دوستانش را ناراحت کرده است. با خودش فکر
کرد:
«آنها راست میگویند.»
سپس به دوستانش گفت:
- من خیلی خیلی متأسفم، و قول میدهم دیگر بداخلاق و
مغرور نباشم.
جرج، سرش را بالا گرفت و مدتی به دوستانش نگاه کرد.
بعد پرسید:
- به شما گفته بودم که امروز چقدر به نظرم زیبا میرسید؟
مارتین، ویلیام و نانسی، لبخند زدند و به جرج گفتند:
- بیا جرج، بیا همگی باهم بازی کنیم.
امروز، روز زیبایی بود، یکی از زیباترین روزهای دنیا!
در همان حال، پدر کودک و همراهان دیگر رفتهرفته
از پیداکردن کودک، ناامید شدهاند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 180صفحه 11