قصّههای قهرمانی
تا مکّه راهی نیست!
محمد علی دهقانی
قسمت آخر
آن وقت به دستور رسول خدا-صلیالله علیه و آله- ابوسفیان را در
گذرگاه تنگ و باریکی سرپا نگاه داشتند و سپاه اسلام را به آرامی ازمقابل
روی او عبور دادند. منظور پیامبر این بود که نمایندۀ مشرکان و
ثروتمندان مکّه، عظمت و بزرگی اُردوی مسلمانان را با چشمهای خودش
ببینند و باور کند. عبور سپاه، ساعتها طول کشید و ابوسفیان که برق
و شکوه خیره کنندۀ سپاه پیغمبر چشمهایش را گرفته بود، طاقت نیاورد
و رو به عباس گفت: «ای عبّاس! برادرزادۀ تو به راستی پادشاه بزرگی
شده است!» عبّاس لبهای خود را به دندان گزید و گفت: «وای بر تو
ابوسفیان! نگو پادشاهی! این نبوّت و رسالت است.»
بعد از این گفتگو، ابوسفیان اجازۀ مرخصی خواست و سوار اسب خود
شد و به سرعت به سوی مکّه تاخت. همین که وارد شهر شد، با صدای
بلند فریاد زد: «وای بر شما ای اهالی مکّه! این سیاهی و گرد وغباری که
از دور میبینید، از سپاه محمّد است که به این سمت میآید. محمّد با
لشگری چون دریای موّاج و پرتلاطم به مکّه میآید و اعلام کرده است
که هرکس به خانۀ من داخل شود، هرکس سلاح جنگ را به کناری
بیندازد و هرکس که در مسجدالحرام پناه بگیرد، در امان است.»
بزرگان قبیلههای قریش با ترس و ناباوری گفتند: «وای بر تو ای
ابوسفیان! شرم کن! این چه خبری است که برای ما آوردهای؟»
هِند، همسر ابوسفیان، که زنی شرور و کینهجو بود، تا این پیام را
شنید، مثل گربۀ وحشی به طرف شوهرش خیز برداشت و چنان چنگ
در ریشهای او زد که صورت ابوسفیان زخمی شد و فریادش به آسمان
رفت. هند روبه مردان قریش کرد و فریاد زد: «شنیدید چه گفت؟ این
پیرمرد احمق را بکشید تا دیگر از این حرفها نزند!»
اوضاع مکّه سخت درهم وبرهم و آشفته شده بود و همه بانگرانی از
اتّفاق عجیبی که در راه بود، حرف میزدند. دراین موقع، پیامبر و یارانش
به ناحیۀ «حَجون» رسیدند، که آرامگاه شادروان خدیجۀ کبری، همسرِ
او به طور تصادفی نجات پیدا میکند.
دیهگو نجات پیدا میکند اما اینک
مانفرد در خطر است!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 180صفحه 18