مجله کودک 180 صفحه 18

قصّه­های قهرمانی تا مکّه راهی نیست! محمد علی دهقانی قسمت آخر آن وقت به دستور رسول خدا-صلی­الله علیه و آله- ابوسفیان را در گذرگاه تنگ و باریکی سرپا نگاه داشتند و سپاه اسلام را به آرامی ازمقابل روی او عبور دادند. منظور پیامبر این بود که نمایندۀ مشرکان و ثروتمندان مکّه، عظمت و بزرگی اُردوی مسلمانان را با چشم­های خودش ببینند و باور کند. عبور سپاه، ساعت­ها طول کشید و ابوسفیان که برق و شکوه خیره کنندۀ سپاه پیغمبر چشم­هایش را گرفته بود، طاقت نیاورد و رو به عباس گفت: «ای عبّاس! برادرزادۀ تو به راستی پادشاه بزرگی شده است!» عبّاس لب­های خود را به دندان گزید و گفت: «وای بر تو ابوسفیان! نگو پادشاهی! این نبوّت و رسالت است.» بعد از این گفتگو، ابوسفیان اجازۀ مرخصی خواست و سوار اسب خود شد و به سرعت به سوی مکّه تاخت. همین که وارد شهر شد، با صدای بلند فریاد زد: «وای بر شما ای اهالی مکّه! این سیاهی و گرد وغباری که از دور می­بینید، از سپاه محمّد است که به این سمت می­آید. محمّد با لشگری چون دریای موّاج و پرتلاطم به مکّه می­آید و اعلام کرده است که هرکس به خانۀ من داخل شود، هرکس سلاح جنگ را به کناری بیندازد و هرکس که در مسجدالحرام پناه بگیرد، در امان است.» بزرگان قبیله­های قریش با ترس و ناباوری گفتند: «وای بر تو ای ابوسفیان! شرم کن! این چه خبری است که برای ما آورده­ای؟» هِند، همسر ابوسفیان، که زنی شرور و کینه­جو بود، تا این پیام را شنید، مثل گربۀ وحشی به طرف شوهرش خیز برداشت و چنان چنگ در ریش­های او زد که صورت ابوسفیان زخمی شد و فریادش به آسمان رفت. هند روبه مردان قریش کرد و فریاد زد: «شنیدید چه گفت؟ این پیرمرد احمق را بکشید تا دیگر از این حرفها نزند!» اوضاع مکّه سخت درهم وبرهم و آشفته شده بود و همه بانگرانی از اتّفاق عجیبی که در راه بود، حرف می­زدند. دراین موقع، پیامبر و یارانش به ناحیۀ «حَجون» رسیدند، که آرامگاه شادروان خدیجۀ کبری، همسرِ او به طور تصادفی نجات پیدا می­کند. دیه­گو نجات پیدا می­کند اما اینک مانفرد در خطر است!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 180صفحه 18