
قصههای
قهرمانی
داستان
رستم و اسفندیار
از قصّةهای شاهنامۀ فردوسی- 4
بهمن، چون پیش اسفندیار رسید، فوری شروع به
تعریف و ستایش رستم کرد و او را پهلوانی بزرگ و بیمانند
توصیف کرد و صفتهای ممتاز و عالی را به او نسبت داد.
اسفندیار از این کار پسرش خشمگین شد و او را در حضور
جمع با گفتن کلماتی مثل: «خام، ترسو، نادان و ناتوان»
سرزنش کرد. بهمن، که فقط حقیقت را گفته و ندانسته پدر
را عصبانی کرده بود، از او عذرخواهی کرد و خبر داد که:
«هم اکنون رستم بدون زِرِِه و کُلاهخود در کنار رود آمادۀ
استقبال از شماست.»
اسفندیار، تا این خبر را شنید، اسب سیاه خود را که دست
کمی از «رخش» رستم نداشت، زین کرد و سوار شد و
همراه با صد نفر از مردان جنگجوی خود راهی ساحل
هیرمند شد. همین که به نزدیکی هیرمند رسید، اسبهای
دو پهلوان از دو سوی رود بوی یکدیگر را حس کردند و
چنان شیههای سر دادند که مثل صدای رعد در فضا طنین
انداخت. رستم، تا از دور اسفندیار را دید، بیدرنگ اسب
خودرا هی کرد و به جریان خروشان هیرمند زد و به
استقبال رفت. چون به آن سوی رود رسید، از اسب پیاده
شد و در مقابل اسفندیار تعظیم و احترام کامل به جای آورد
و به او خوشامد گفت.
بعد از سلام و درودهای مرسوم، رستم از همتای خود
دعوت کرد تا برای استراحت و صرف غذا به خانۀ پدرش
زال بیاید. اسفندیار این دعوت را قبول نکرد و با عذرخواهی
پیغام پدرش را به رستم رساند و گفت: «دستور گشتاسب
این است که بدون هیچ درنگ و تأخیری تو را دستگیر کنم و
نام خودرو: 80 M
نام کشور سازنده: یوگسلاوی
تعداد خدمه: 3 تا 7 نفر
وزن: سیزده هزار کیلوکرم
اسلحه: موشک ATGW مسلسل کانن
موتور: توربو دیزل
حداکثر سرعت: 60 کیلومتر در ساعت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 184صفحه 18