مجله کودک 184 صفحه 30

پیرمرد و پسران مترجم: ع- دانا زمانی در یک روستا پدر پیری زندگی می­کرد که هفت پسر جوان داشت. این هفت پسر همیشه با هم اختلاف و دعوا داشتند و سر هیچ کاری بین آنها وحدت و همدلی نبود. پدر پیر از این موضوع خیلی ناراحت بود و دلش می­خواست بین فرزندانش دوستی و همدلی حاکم باشد. با این فکر، یک روز همۀ پسرانش را پیش خودش جمع کرد تا درسی به آنها بدهد. وقتی هر هفت پسر پیش پدر آمدند. پیرمرد از آنها خواست تا به میان باغچه بروند و هر کدام یک قطعه چوب نازک پیدا کنند و با خود بیاورند. پسرها رفتند و چند لحظۀ بعد، هر کدام با یک قطعه چوب نازک پیش پدر برگشتند. پیرمرد، چوب­ها را گرفت وهمه را روی­هم گذاشت و تکه­ای نخ به دور آنها پیچید. سپس دستۀ چوب را به دست یکی از پسرانش داد و گفت: -بیا پسرم! این دسته چوب را بگیر و از وسط بشکن! پسر دستۀ چوب را گرفت و سعی کرد آن را بشکند. امّا هرچه زور زد و به چوب­ها فشار آورد، فایده­ای نداشت، که نداشت. سرانجام با احساس شرم و نومیدی دسته چوب را به برادر دیگر داد و از او خواست که آن را بشکند. امّا پسر دوم هم هر چه سعی کرد، موفّق به این کار نشد. او هم با شرم و نومیدی دستۀ چوب را به پدر داد. پیرمرد، دسته چوب را به پسر سوم داد. امّا او هم بعد از مدّتی زور زدن، و تقّلا کردن، موفّق به شکستن چوب­ها نشد. سپس نوبت به پسر چهارم رسید. بعد پنجم، بعد از او ششم، و آخر از همه، هفتم! نام خودرو: TM - 90 نام کشور سازنده: آلمان تعداد خدمه: 4 نفر وزن: چهار هزار کیلو گرم اسلحه: ندارد موتور:دیزلی 6 سیلندر حداکثر سرعت:110 کیلومتر در ساعت

مجلات دوست کودکانمجله کودک 184صفحه 30